کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خوی بر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خوی بر
لغتنامه دهخدا
خوی بر. [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ب ُ ] (نف مرکب )عرق بر. داروئی که خوی باز دارد. (یادداشت مؤلف ).
-
واژههای مشابه
-
گنده خوی
لغتنامه دهخدا
گنده خوی . [ گ َ دَ / دِ خوَ / خُی ْ ] (ص مرکب ) با واو معدوله ، آنکه عرق بدنش عفن و گنده است . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به گنده خویی شود.
-
گدیه خوی
لغتنامه دهخدا
گدیه خوی . [ گ َدْ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) گداطبع که خسیس و دنی باشد. (آنندراج ).
-
واژونه خوی
لغتنامه دهخدا
واژونه خوی . [ ن َ / ن ِ] (ص مرکب ) کسی که خوی وی برگشته و بدکار شده باشد.(ناظم الاطباء). برگشته خو. بدخو. زشتخو : پس آیین ضحاک واژونه خوی چنان بد که چون می بدش آرزوی ...فردوسی .
-
هم خوی
لغتنامه دهخدا
هم خوی . [ هََ ] (ص مرکب ) هم خصلت و هم طبع. (انجمن آرا). هم خو.
-
یک خوی
لغتنامه دهخدا
یک خوی . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) یک خو. که خوی و منش ثابت دارد. که دارای شخصیتی یکسان و تغییرناپذیر است : رادمرد و کریم و بی خلل است راد و یک خوی و یکدل و یکتاست .فرخی .
-
آزاده خوی
لغتنامه دهخدا
آزاده خوی . [ دَ ](اِخ ) نامی است که فریدون بزن تور داد : زن سلم را کرد نام آرزوی زن تور را نام آزاده خوی زن ایرج نیک پی را سهی کجا بد سهیلش بخوبی رهی .فردوسی .
-
آشفته خوی
لغتنامه دهخدا
آشفته خوی . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) تُندخوی .
-
آهسته خوی
لغتنامه دهخدا
آهسته خوی . [ هَِ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) آرام : هم آهوفغند است و هم تیزتک هم آهسته خوی است و هم تیزگام .فرالاوی .
-
توسن خوی
لغتنامه دهخدا
توسن خوی . [ ت َ / تُو س َ ] (ص مرکب ) که خوی سرکش و ناآرام دارد. تندمزاج : به سوسن بوی توسن خوی ترکم پیام راز من بگزاری ای باد. خاقانی .ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من گر نگه کردی به سوی من نبودی سوی من . خاقانی .چون چنان دید ترک توسن خوی راه داد...
-
دیوانه خوی
لغتنامه دهخدا
دیوانه خوی . [ دی ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) آنکه خوی و طبیعت او مانند دیوانگان باشد. (از ناظم الاطباء) : از آن بوالفضولان بسیارگوی وز آن بوالحکیمان دیوانه خوی . نظامی .از بیقراری دل دیوانه خوی من زنجیر توتیا شد و زندان بگرد رفت .صائب .
-
دیوانه خوی
لغتنامه دهخدا
دیوانه خوی . [ دی ن ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار با 211 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
-
دوست خوی
لغتنامه دهخدا
دوست خوی . (ص مرکب ) محبوب و نازنین . (ناظم الاطباء).
-
دشمن خوی
لغتنامه دهخدا
دشمن خوی . [ دُ م َ ] (ص مرکب ) آنکه خوی دشمن دارد : دلبر سست مهر سخت جفاصاحب دوست روی دشمن خوی .سعدی .