کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خموشی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خموشی
لغتنامه دهخدا
خموشی . [ خ َ ] (حامص ) سکوت . صموت . خاموشی . (یادداشت بخط مؤلف ) : که هر مرغ را هم خموشی نکوست . فردوسی .تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده ام . خاقانی .بگفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یاخموشی . نظامی .اگر گوش...
-
جستوجو در متن
-
استنصات
لغتنامه دهخدا
استنصات . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) طلب خموشی و سکوت کردن .
-
لعل فروشی
لغتنامه دهخدا
لعل فروشی . [ ل َ ] (حامص ) گوهرفروشی . جوهرفروشی : کنون لعل و گوهرفروشی کندخرد کی در این ره خموشی کند.نظامی .
-
با بی زبانی ساختن
لغتنامه دهخدا
با بی زبانی ساختن . [ زَ ت َ ] (مص مرکب ) خموشی گزیدن . (آنندراج ). کنایه از سکوت ورزیدن و حرف نزدن باشد.
-
خمشی
لغتنامه دهخدا
خمشی . [ خ َ م ُ ] (حامص ) خموشی . خاموشی . خامشی . سکوت . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
بند برخاستن
لغتنامه دهخدا
بند برخاستن . [ ب َ ب َت َ ] (مص مرکب ) بند برخاستن از چیزی ؛ کنایه از دور شدن بند از آن چیز. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).- بند خموشی برخاستن ؛ کنایه از مهر سکوت را شکستن است : روز و شب چون خونیان دارم بزیر تیغ جای تا مرا بند خموشی از زبان برخاست...
-
بی نوری
لغتنامه دهخدا
بی نوری . (حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی نور. تاریکی . تاری . ظلمت . خموشی . || بی بصیرتی . بی معرفتی : پی تقلید رفتن از کوریست در هر کس زدن ز بی نوریست .اوحدی .
-
گوهرفروشی
لغتنامه دهخدا
گوهرفروشی . [ گ َ / گُو هََ ف ُ ] (حامص مرکب ) عمل گوهرفروش . عمل جوهری . جوهرفروشی : کنون لعل و گوهرفروشی کندخردکی در این ره خموشی کند. نظامی .من آن گوهر آورده از ناف سنگ به گوهرفروشی ترازو به چنگ .نظامی .
-
یکی با دو
لغتنامه دهخدا
یکی با دو. [ی َ / ی ِ دُ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) یکی به دو.- یکی با دو کردن ؛ یک و دو کردن . مجادله کردن . جدل کردن . ستهیدن به سخن . با کسی به سخن ستهیدن . محاجه کردن . (یادداشت مؤلف ) : بجز خموشی روی دگر نمی بینم که نیست با تو یکی با دو کر...
-
زبان را گره زدن
لغتنامه دهخدا
زبان را گره زدن . [ زَ گ ِرِ هَْ زَ دَ ] ساکت شدن . خموشی گزیدن : چو شمعون بپرداخت زین داستان زبانرا گره زد هم اندر زمان .شمسی (یوسف و زلیخا).
-
لب دوختن
لغتنامه دهخدا
لب دوختن . [ ل َ ت َ ] (مص مرکب ) خموشی گزیدن : مدتی میبایدش لب دوختن از سخنگویان سخن آموختن . مولوی .تا نگردد خون دل و جان جهان لب بدوز و دیده بربند این زمان .مولوی .
-
بی نفسی
لغتنامه دهخدا
بی نفسی . [ ن َ ف َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی نفس . عجز. اضطرار. خموشی از ناتوانی : یکسو افکن ز طبع بی نفسی تات باشد چو روح قدر و خطر. سنائی .و رجوع به نفس شود.
-
کرسی نشستن
لغتنامه دهخدا
کرسی نشستن . [ ک ُ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) قرار گرفتن بر کرسی .- بر کرسی نشستن سخن ؛ مدلل شدن آن . قبولی یافتن آن : نظر بر پایه ٔ عرش خموشی می توان گفتن سخن هر جا که بر کرسی نشیند بر زمین افتد. میر اسداﷲ عریان (از مجموعه ٔ مترادفات ص 286).رجوع به ت...
-
درس دادن
لغتنامه دهخدا
درس دادن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) آموختن درس . یاد دادن دروس . تدریس کردن . آموزاندن چیزی به شاگرد. تعلیم دادن : شب هم از کسب کمال آسوده در بستر نیم می دهد درس خموشی صورت دیبا مرا. طالب کلیم (از آنندراج ).به من درس مقامات محبت می دهد بلبل سیه مستی ببین...