خموشی . [ خ َ ] (حامص ) سکوت . صموت . خاموشی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
که هر مرغ را هم خموشی نکوست .
تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل
در بیابان خموشی کاروان آورده ام .
بگفتن با پرستاران چه کوشی
سیاست باید اینجا یاخموشی .
اگر گوشم بگیری تا فروشی
کنم در بیعت بیعت خموشی .
یکی کم گفتن است و نه خموشی .
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بینی خموشی از آن خوشتر است .
همه وقت کم گفتن از روی کار
گزیده ست خاصه درین روزگار.
پشیمان ز گفتار دیدم بسی
پشیمان نگشت از خموشی کسی .
خموشی پاسبان اهل راز است
ازو کبک ایمن از چنگال باز است .
خموشی پرده پوش راز آمد
نه مانند سخن غماز آمد.
چو دل را محرم اسرار کردند
خموشی را امانتدار کردند.