کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خروج منی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
حرف خروج
لغتنامه دهخدا
حرف خروج . [ ح َ ف ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شمس قیس گوید: آن است که حرف وصل بدو پیوندد، وآنرا از بهر آن خروج خوانند که شاعر از حرف وصل بواسطه ٔ آن تجاوز کرده و بیرون تواند گذشت و چون حروف وصل معلوم است خروج را به امثله حاجت نباشد. (المعجم فی ...
-
خروج کردن
لغتنامه دهخدا
خروج کردن .[ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بیرون آمدن بر. بجنگ و خلاف برخاستن . برآغالیدن . شورش کردن . بضد کسی برخاستن : عمربن عبدالعزیز که خروج کرد و منصوره بگرفت از این شهر بود. (حدود العالم ). و حدیث این لشکرها خود بدان جای رسید که ایشان بر یکدیگر خروج...
-
جستوجو در متن
-
منی
لغتنامه دهخدا
منی . [ م َ / م َ نی ی ] (ع اِ) در عربی به معنی آب پشت . (غیاث ) (آنندراج ). آب مرد و زن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، مُنی ّ. (ناظم الاطباء). آب مرد و زن . و قیل هو فعیل به معنی مفعول من منی النطفةفی الرحم ؛ ای قذفها فیه . ج ، مُنْی ْ . (از ذ...
-
استمناء
لغتنامه دهخدا
استمناء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) استخراج المنی . (زوزنی ). آب بیرون کردن خواستن . مشتو زدن . مشت زنی . خضخضة. استدعاء خروج المنی . (تاج المصادر بیهقی ). بیرون کردن منی . || در ایام منیة درآمده شمردن ناقة را. (منتهی الارب ). || به منی ̍ رسیدن .
-
جریان
لغتنامه دهخدا
جریان . [ ج َ رَ / ج َرْ ] (از ع ، اِمص ، اِ) خروج و پیشرفت و صدور و اتفاق . || وقوع و طلوع . || دو و جهندگی . (ناظم الاطباء).- جریان آب ؛ کنایه از بیماری مخصوص زنان . (ناظم الاطباء).- جریان شکم ؛ اسهال . (ناظم الاطباء).- جریان منی ؛ خروج منی بدون...
-
درور
لغتنامه دهخدا
درور. [دُ ] (ع مص ) ریزان کردن آسمان باران را. (از منتهی الارب ). جاری شدن باران از آسمان . (از اقرب الموارد).فرودآمدن باران . (تاج المصادر بیهقی ). فرودآمدن آب .(دهار). || روان و گرم گردیدن بازار. || نرم شدن چیزی . || بر ناخن گردیدن تیر. (از منتهی ا...
-
حرقفی اسفنجی
لغتنامه دهخدا
حرقفی اسفنجی . [ ح َ ق َ اِ ف َ ] (ص نسبی ) (عضله ٔ...) عضله ٔ کوچکی است واقع در طول شاخه ٔورک و ریشه ٔ اعضاء اسفنجی . این عضله در مردان قسمت خلفی کانال ادرار را بالا و عقب نگاه میدارد، و موجب متراکم کردن و زیاد کردن فشار برای خروج ادرار و منی میشود ...
-
جنب
لغتنامه دهخدا
جنب . [ ج ُ ن ُ ] (ع ص ) بیگانه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). غریب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء).- جارالجنب ؛ همسایه از غیر قوم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).|| نافرمان . || آنکه بر وی غسل واجب شده باشد بسبب جماع و خروج منی . و...
-
نفر
لغتنامه دهخدا
نفر. [ ن َ ] (ع اِ) گروه مردم از سه تا ده . (منتهی الارب ). لغتی است در نَفَر. (از اقرب الموارد). رجوع به نَفَر شود. || ج ِ نافر. (اقرب الموارد). رجوع به نافر شود. || قومی که با تو گریزند یا به کاری پیش آیندیا از یکدیگر گریزند در جنگ . (منتهی الارب )...
-
لوزالحلو
لغتنامه دهخدا
لوزالحلو.[ ل َ زُل ْ ح ُل ْوْ ] (ع اِ مرکب ) بادام شیرین . حکیم مؤمن در تحفه آرد: به فارسی بادام شیرین گویند. در اول گرم و تر و مفتح و حافظ قوتها و جالی اعضای باطنی . و ملین آن و ملین طبع و حلق و موافق گرده و سینه و معین باه و مسکن حرقت منی و بول و ...
-
استفراغ
لغتنامه دهخدا
استفراغ . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) آغاز کردن کاری و سخنی را. || کشتن بچه ٔ نخستین شتر و گوسپند را. || توانائی خود در کاری بذل کردن . (منتهی الارب ). همه ٔ توانائی خویشتن کار بستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || فراغت خواستن . (غیاث ). || (اصطلاح طب ) خ...
-
عرفات
لغتنامه دهخدا
عرفات . [ ع َ رَ ] (اِخ ) آنجا که حج کنند. (السامی ). موقف حاج است در روز نهم ذی الحجة به فاصله ٔ دوازده میلی مکه . (از مقدمه ٔ لغت میرسید شریف جرجانی ). جای توقف کردن حاجیان به منی . (یادداشت مؤلف ). نام جای ایستاده شدن حاجیان به روز عرفه که روز حج...
-
طهارت
لغتنامه دهخدا
طهارت . [ طَ رَ ] (از ع ، مص ) پاک گردیدن . یقال : طهر طهراً و طهارة. (منتهی الارب ). پاک شدن . (آنندراج ) (دهار). پاکی . (آنندراج ) : تقوای نفس ما بطواف ِ پیاله است جائی که باده نیست طهارت نمی کنم . علیقلی بیک ترکمان (از آنندراج ). || نمازی بودن . م...
-
صاحب فخ
لغتنامه دهخدا
صاحب فخ . [ ح ِ ب ِ ف َخ خ ] (اِخ ) حسین بن علی بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب . درتجارب السلف آرد که حسین از بزرگان بنی هاشم بود و ازتحمل جور و حیف ملول شد، در مدینه خروج کرد و بسیارخلق متابعت او کردند و اتفاق افتاد که از عامل مدینه بر بعضی طالبیا...