کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خدمات هدایت بیورود پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
هدایت
لغتنامه دهخدا
هدایت . [ هَِ ی َ ](ع اِمص ) هدایة. رهبری . راهنمایی . ارشاد. رهنمونی . (یادداشت به خط مؤلف ). نمایش راه راست و راهنمایی ودلالت و نجات از گمراهی . (ناظم الاطباء) : بنده آنچه داند از هدایت و معونت به کار دارد تا کار بر نظام رود. (تاریخ بیهقی ).قومی ک...
-
مورد
لغتنامه دهخدا
مورد. [ م َ رِ ] (ع اِ) راه و طریقه و محل ورود. (ناظم الاطباء). راه . (انجمن آرا). (آنندراج ) (منتهی الارب ). || ره آب . (دهار). راه آب . ج ، موارد. (مهذب الاسماء). آبخور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آبخورد. ج ، موارد. (ناظم الاطباء). جای آب خوردن مرد...
-
دو
لغتنامه دهخدا
دو. [ دَوو ] (اِخ ) زمینی میان بصره و مکه به چهارروزه راه هموار و بی نشان که جز به هدایت ستارگان از آن بیرون نتوان شدن .(یادداشت مؤلف ). زمین همواری است بین مکه و بصره در یک جاده به امتداد چهار میل . (از معجم البلدان ).
-
دش شرمی
لغتنامه دهخدا
دش شرمی . [ دُ ش َ ] (حامص مرکب ) بی حیائی . (یادداشت مرحوم دهخدا) : هنر و مردانگی به ستمگری و دش شرمی و دروغ و بیدادی به خویش بستن نتوان . (کارنامه ٔ اردشیر ترجمه ٔ صادق هدایت ص 9).
-
شانه بالا انداختن
لغتنامه دهخدا
شانه بالا انداختن . [ ن َ / ن ِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از تمرد کردن و یا آنکه با بی اعتنایی از مطلبی تعبیر نمودن : سوسن شانه هایش را بالا انداخت . (سایه روشن صادق هدایت ص 19).
-
استینه
لغتنامه دهخدا
استینه . [ اَ ن َ / ن ِ ] (اِ) تخم مرغ . (برهان ). هدایت در انجمن آرا ذیل این کلمه گوید: برهان در برهان بی برهان آورده و در فرهنگها نیافتم . رجوع به آستینه شود.
-
خالد
لغتنامه دهخدا
خالد. [ ل ِ ] (اِخ ) بی». وی یکی از سرکردگان قزلباش است که عثمانیها او را با یکصد و پنجاه نفر قزلباش پس از فتح چالداران و یکروز قبل از ورود به تبریز در قریه ٔ ساهیلان از دم شمشیر گذرانیدند. (از تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد برون ترجمه ٔ رشید یاسمی ص...
-
سبحة
لغتنامه دهخدا
سبحة. [ س َ ح َ ] (ع اِ) (اصطلاح صوفیه ) تاریکی است که حق عز اسمه عالم و عالمیان را در آن آفرید. سپس رشحه ای از نور خود بر عالمیان پاشید پس هر که را از آن نور بهره ای رسید، هدایت یافت و هر کس از آن بی بهره ماند گمراه و سرگردان ماند. رجوع به کشاف اصطل...
-
هامون نورد
لغتنامه دهخدا
هامون نورد. [ ن َ وَ ] (نف مرکب ) دشت پیما. صحرانورد. هامون گذار. هامون بر. بیابان سپر. بادیه پیما. آنکه در دشت و بیابان سفر کند. (ناظم الاطباء) : یکی سیل رفتار هامون نوردکه باد از پی اش بازماندی چو گرد. سعدی (بوستان ).هامون نوردی بارکش وز ره به دندا...
-
شترحجره
لغتنامه دهخدا
شترحجره . [ ش ُ ت ُ ح ُ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) (در اصل شتر و حجره ) و آن کنایه از امر ممتنعالوقوع باشد. (آنندراج ) : شتر در حجره از گرماست پنهان شترحجره است حرف ساربانان . میر یحیی شیرازی .|| هر آن دوشی ٔ که با هم نامناسب و مخالف باشد و در چراغ هدایت ب...
-
سرخر
لغتنامه دهخدا
سرخر. [ س َ رِ خ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) معروف و به عربی رأس الحمار میگویند. (برهان ). سر الاغ . || چوبی که سر خر بدان برداشته بر کناره ٔ فالیز گذارند. (غیاث ) : آن خرسری که شعر سراید به لحن خرپالیز شاعران را گوید سرخرم یعنی ز من شکوهد هر جا که...
-
صدر قزوینی
لغتنامه دهخدا
صدر قزوینی . [ص َ رِ ق َ ] (اِخ ) میرزا محمدحسین بن میرزا فضل اﷲ. هدایت در مجمعالفصحا آرد که پدر او معلم شاهزاده نایب السلطنه و خود وی روزگاری نزد او معزز و مکرم میزیست .در آن اوقات مأموریت فارس یافت و فرمانفرمای آن ایالت حسینعلی میزرا از وی احترامی...
-
فرقدی
لغتنامه دهخدا
فرقدی . [ ف َ ق َ ] (اِخ ) خراسانی .هدایت نویسد: حکیم محمدبن عمر استادی است بی قرین وعدیل و شاعری است بی نظیر و بدیل ، مداح سلطان غیاث الدین محمد بوده است . در زمان آل سلجوق در خراسان مشهور و معروف اهل کمال بوده و مداحی محمدبن سام مینموده است . از اش...
-
بژمان
لغتنامه دهخدا
بژمان . [ ب َ / ب ُ ] (ص ) غمگین . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). پژمان . غمنده . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غمگین و ملول و دلتنگ و افسرده . (ناظم الاطباء). غمخوار. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). افسرده . (برهان ) (انجمن آرای ناصر...
-
سلطان بدیعالزمان
لغتنامه دهخدا
سلطان بدیعالزمان . [ س ُ ب َ عُزْ زَ ] (اِخ ) به حسن صورت و سیرت آراسته و به کمال ظاهرو جمال باطن پیراسته . در سخاوت و حق پرستی و در وفا و حق شناسی بی نظیر. در لطافت طبع و پاکیزه روزگاری یکتا. و در هدایت و اسلام بی همتاست ، در کار رزم بکمان داری دلپس...