کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حَيَاتِي پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
خانه نزول
لغتنامه دهخدا
خانه نزول . [ ن َ / ن ِ ن ُ ] (اِ مرکب ) فرود آمدن در خانه ها بدون اجازت مالک از راه غصب . (از آنندراج ) : غم اگر خانه نزول است حیاتی چه توان تو گشادی در دل بر تو غرامت باشد. حیاتی گیلانی (از آنندراج ).بدور اوکه بر افتاده است خانه نزول ز آبگینه اجازت...
-
کدی
لغتنامه دهخدا
کدی . [ ک َ ] (از ع ، اِمص ) مأخوذ از تکدی عربی . گدایی . درخواست . سؤال : موت را از غیب می کرد اوکدی ان فی موتی حیاتی می زدی .مولوی .
-
هم وطا
لغتنامه دهخدا
هم وطا. [ هََ وِ ] (ص مرکب ) دو تن که در یک جا و بر یک فرش نشینند. همنشین : رخت از این گنبد برون بر گر حیاتی بایدت زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا.خاقانی .
-
اسیرجای
لغتنامه دهخدا
اسیرجای .[ اَ ] (اِ مرکب ) زندان خانه . اسیرخانه : نگارخانه ٔ چین است این ، نه زلف و رُخ است اسیرجای دل است این ، نه طره ٔ گیسوست .حیاتی گیلانی .
-
دل انداختن
لغتنامه دهخدا
دل انداختن . [ دِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) دل دادن و بی دل شدن . (آنندراج ). دل باختن . دل از کف دادن : دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذردتا نگویند به سهمی سپر انداخته ای .حیاتی (از آنندراج ).
-
کاشی
لغتنامه دهخدا
کاشی . (اِخ ) (حیاتی ...) صادقی کتابدار نویسد:حقیر وی را ندیده ام ولی این بیتش خیلی مشهور است :کوی یاراست از اینجا بتکبر مگذرسر بنه سجده گه گبر و مسلمان اینجاست .(ترجمه ٔ تذکره ٔ مجمع الخواص ص 240).
-
زلال
لغتنامه دهخدا
زلال . [ زُ ] (اِ) کرمی را گویند که در میان برف بهم رسد و آن پرده ای است پر از آب صاف و آن آب را زلال خوانند و آن کرم را اندک حیاتی و حرکت مذبوحی هست و زلال بمعنی صاف عربی است . (برهان ). کرمی که در میان برف به هم رسد و در میان آن آب صاف باشد و آن را...
-
گره به سایه زدن
لغتنامه دهخدا
گره به سایه زدن . [ گ ِ رِه ْ ب ِ ی َ / ی ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) مرادف گره به باد زدن است . (آنندراج ). اعتماد بر کاربی بقا کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 292) : گره به سایه ٔ ابر بهار نتوان زدمبند دل به حیاتی که درگذر باشد.صائب (از آنندراج ).
-
ینگ دنیا
لغتنامه دهخدا
ینگ دنیا. [ ی ِ گ ِ دُن ْ ] (اِخ ) دنیای نو. ارض جدید. نامی که ترکان به قاره ٔ امریکا داده اند. ینگی دنیا. ینگه دنیا : هر روز شوند عاشقان نوگویی تو شده ست ینگ دنیا. خان قزلباش امید (از آنندراج ).عاقلان را دهر زندان است و بندغافلان را ینگ دنیایی خوش ا...
-
ذی حیات
لغتنامه دهخدا
ذی حیات . [ ح َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) جاناوَر. جانور. زائلة. دارای حیات . زنده . خداوند زندگی . || ذی حیاتی در اینجا نیست ؛احدی . هیچکس . متنفسی . دیاری . زنده ای . جانداری جنبنده ، پرنده ای پر نمی زند.
-
رفو زدن
لغتنامه دهخدا
رفو زدن . [ رَ / رُ زَ دَ ] (مص مرکب ) رفو کردن . اصلاح و مرمت کردن دریده و رفته ٔ جامه یا پارچه را : به چاک رفته ز دست جنون سوی دامن به غیر سوزن مژگان که زد رفو گستاخ . واله ٔ هروی (از آنندراج ).هر چند رفو زدیم شد چاک این سینه همه به دوختن رفت .ملا ...
-
دامان
لغتنامه دهخدا
دامان . (اِخ ) نام دهی است نزدیک رافقه و میان آن دو پنج فرسنگ مسافت است و برابر دهانه ٔ نهرالنهیا قرار دارد. سیب دامانی این ناحیت از بسیاری و سرخی در بغداد مثل است . صریع گفت :و حیاتی ما آلف الدامانی لا و لاکان فی قدیم الزمان .از آنجاست احمدبن فهربن ...
-
عین الحیاة
لغتنامه دهخدا
عین الحیاة. [ ع َ نُل ْ ح َ ] (ع اِ مرکب ) چشمه ٔ آب حیاة. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). چشمه ٔ آب زندگانی . (ناظم الاطباء). نام چشمه ای به بهشت . نام چشمه ٔ زندگی که به ظلمات است . (یادداشت مرحوم دهخدا). || به اصطلاح اکسیریان ، زیبق است . (مخزن الادویه...
-
نصرآبادی
لغتنامه دهخدا
نصرآبادی . [ ن َ ] (اِخ ) امین (میرزا...) از شعرای اواخر قرن یازدهم هجری است در علم حساب و نجوم و صنایع شعری دستی داشته است . او راست :غبار خاطر احباب شد نصیحت من به خانه گرد هم از بهر رفت و رو برخاست .تا حیاتی هست ما را روزی ما می رسدآب تا جاری بود ...
-
آب دیده
لغتنامه دهخدا
آب دیده . [ ب ِ دی دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اشک : فرنگیس چون روی بهزاد دیدشد از آب دیده رخش ناپدید. فردوسی .سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز. کسائی .بدم چو بلبل وآنان به پیش دیده ٔ من بدند همچو گل نوشکفته در گلز...