کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حقّش را كاملاً گرفت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
ستایش گرفتن
لغتنامه دهخدا
ستایش گرفتن . [ س ِ ی ِ گ ِرِ ت َ ] (مص مرکب ) ثنا گفتن . شکر کردن : همیدون بزاری نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت . فردوسی .ستایش گرفت آفریننده رارهاننده از بد تن بنده را.فردوسی .
-
گرفت گرفتن
لغتنامه دهخدا
گرفت گرفتن . [ گ ِ رِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) نکته . عیب گرفتن . خرده گرفتن . غلط گرفتن بر... : بر وی بهانه می جستند که از زبان وی چیزی بهانه گیرند و بر وی گرفت گیرند که بدان سبب او را ملزم گردانند. (دیاتسارون ص 114).کسی گرفت نگیرد حدیث مستان رانهان ...
-
باشت
لغتنامه دهخدا
باشت .(اِ) چیزی را گویند که جزوی اندک نمایان شود یا نشود و بگذرد مثل اینکه باشت فلانی را دیدم و باشت شمشیراو را گرفت بمعنی قدری سیاهی او را دیدم و هوای شمشیر او را گرفت . (لغت محلی شوشتر خطی ). || حلقه ای که بگردن مجرمان بندند. (دزی ج 1 ص 49). غل .
-
غباری
لغتنامه دهخدا
غباری . [ غ ُ ] (اِخ ) یزدی . جوانی است خوش صحبت و خط غبار را خوب مینوشت . این مطلع از اوست :غبار خط شکرستان لعل یار گرفت فغان که چشمه ٔ خورشید را غبار گرفت .(مجمع الخواص ص 298).
-
صوی
لغتنامه دهخدا
صوی . [ ص ُ وا ] (ع اِ) اطراف . اخذه بصواه ؛ یعنی گرفت او را بهمه ٔ اطراف وی . (منتهی الارب ).
-
زابر
لغتنامه دهخدا
زابر. [ ب َ ] (ع اِ) اخذه بزابره ؛ گرفت آن را همه . (منتهی الارب ).
-
زبغ
لغتنامه دهخدا
زبغ. [ زِ ] (ع اِ) اخذ بزبغه ؛ گرفت او را همه . (از متن اللغه ).
-
قابل اغماض
لغتنامه دهخدا
قابل اغماض . [ ب ِ ل ِ اِ ] (ص مرکب ) چشم پوشیدنی . آنچه بتوان آن را نادیده گرفت .
-
قبث
لغتنامه دهخدا
قبث . [ ق َ ] (ع مص ) به پنجه گرفتن ، گویند:قبث به قبثاً؛ به پنجه گرفت آن را. (منتهی الارب ).
-
قحو
لغتنامه دهخدا
قحو. [ ق َح ْوْ ] (ع مص ) گرفتن . گویند: قحا المال قحواً؛ گرفت آن را. (منتهی الارب ).
-
استخاذ
لغتنامه دهخدا
استخاذ. [ اِ ت ِ ](ع مص ) اتخاذ. گرفتن : استخذ ارضاً؛ گرفت زمین را.
-
حزامیر
لغتنامه دهخدا
حزامیر. [ ح َ ] (ع اِ) ج ِ حذمور: اخذه بحزامیره ؛ گرفت تمام آن را. (منتهی الارب ). رجوع به حذافیر شود.
-
زبن
لغتنامه دهخدا
زبن . [ زِ ] (ع اِ) حاجت . گویند: «اخذ زبنه من المال »؛ گرفت مقدار حاجت خود را از مال . (منتهی الارب ). حاجت . (متن اللغة). بمعنی حاجت و نیاز است . گفته میشود که اخذ زبنه من المال ؛ یعنی گرفت حاجت و نیاز خود را. (شرح قاموس ). اخذت زبنی من الطعام ؛ یع...
-
اعطاب
لغتنامه دهخدا
اعطاب .[ اِ ] (ع مص ) هلاک کردن : اعطبه اعطاباً؛ هلاک کرد آنرا. (منتهی الارب ). هلاک کردن کسی را. (ناظم الاطباء). هلاک کردن . (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ). هلاک کردن بدن بخندیدن را. (مصادر زوزنی ). هلاک ساختن کسی را. (از اقرب الموارد). || سخت خشم ...
-
باد گرفتن
لغتنامه دهخدا
باد گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) باد در سر کردن . باد در سر گرفتن . متکبر شدن . مغرور شدن . رجوع به باد شود. || در تداول عوام ، بدرد آمدن عضوی از اعضای آدمی . عضوی را باد گرفتن : زیر دنده هایم را باد گرفت . گلویم را باد گرفت . || برای دفع گرمی ه...