کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حراش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حراش
لغتنامه دهخدا
حراش . [ ح َرْ را ] (اِخ ) ابن مالک . محدث است و از یحیی بن عبید سماع حدیث کرده است . (منتهی الارب ).
-
حراش
لغتنامه دهخدا
حراش . [ ح َرْ را ] (ع اِ) مار سیاه دیرینه سال بدان جهت که سوسمار صید کند. (منتهی الارب ).
-
حراش
لغتنامه دهخدا
حراش . [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حَرْش . (منتهی الارب ).
-
واژههای مشابه
-
حراش مالک
لغتنامه دهخدا
حراش مالک . [ ح ِ ش ِ ل ِ ] (اِخ ) معاصر شعبه بود. (منتهی الارب ). معاصر شعبةبن حجاج عتکی بود. (تاج العروس ).
-
واژههای همآوا
-
هراش
لغتنامه دهخدا
هراش . [ هََ ] (اِ) قی و استفراغ وشکوفه . (برهان ). قی باشد. (اسدی ). قی باشد که مستان و بیماران کنند. (صحاح الفرس ). هَرارش : از چه توبه نکند خواجه که هر جای رودقدحی می بنخورده کندش زود هراش .شهید بلخی .
-
هراش
لغتنامه دهخدا
هراش . [ هَِ ] (ع مص ) بر یکدیگر انگیختن سگان را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || برجستن و حمله کردن و دشمنی ورزیدن . (از اقرب الموارد). || (اِمص ) مخاصمه و قتال و این معنی مستعار از هراش سگان است . (اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
حرش
لغتنامه دهخدا
حرش . [ ح َ ] (ع اِ) نشان . || جماعت . ج ،حراش . (منتهی الارب ). || (ص ) زبر. درشت .
-
اخوربعی
لغتنامه دهخدا
اخوربعی . [ اَ ؟ ] (اِخ ) ابن حراش . صاحب صفةالصفوه گوید: نام او بما نرسیده است از عبدالملک بن عمیر از ربعی بن حراش روایت شده که او گفت : ما سه برادر بودیم و عابدتر و اصوم و افضل مابرادر وسطی بود و من مدتی غایب بودم و چون به اهل خویش بازگشتم مرا گفتن...
-
حریش
لغتنامه دهخدا
حریش . [ ح َ ] (ع ص ) شتر بسیارخوار کفته لب . ج ، حُرُش . || (اِ) حیوانی که مخالب همچون شیر دارد و کرگدن نامیده شود. (معجم البلدان ). کرگ . کرگدن . هرمیس . ارج . ریما. انبیلا. || ستوری دریائی . || جانوری بقدر انگشت که پاهای بسیار دارد. هزارپا. گوش خب...