کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جانداری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
جانداری
لغتنامه دهخدا
جانداری . (حامص مرکب ) سلاح داری . محافظت . نگهبانی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). محافظت جان : آن ترک که یافت منصب جانداری یک لحظه نمی شکیبد از دلداری گفتم دل من نگه نمی داری ؟ گفت جان داری را چه کاربا دلداری ؟امام فخرالدین خطاط هروی (از حاشیه ٔ برهان چ...
-
جستوجو در متن
-
جان ستانی
لغتنامه دهخدا
جان ستانی . [ س ِ ] (حامص مرکب ) جان گیری . روان گیری . عمل آنکه یا آنچه جان را می ستاند : پسندی و همداستانی کنی که جانداری و جان ستانی کنی . فردوسی .پس از مرگ من مهربانی کنندز دشمن بکین جان ستانی کنند. فردوسی .مرا گر دل دهی در جان ستانی عبادت لازمست...
-
ذی حیات
لغتنامه دهخدا
ذی حیات . [ ح َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) جاناوَر. جانور. زائلة. دارای حیات . زنده . خداوند زندگی . || ذی حیاتی در اینجا نیست ؛احدی . هیچکس . متنفسی . دیاری . زنده ای . جانداری جنبنده ، پرنده ای پر نمی زند.
-
سائله
لغتنامه دهخدا
سائله . [ ءِ ل َ ] (ع ص ) تأنیث سائل . رجوع به سائل شود. || (اِ) سپیدی پیشانی و قصبه ٔ بینی که به اعتدال باشد. (منتهی الارب ). || سپیدی که تا نرمه ٔ بینی رسیده باشد و آن را نیز سپید گردانیده باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج ...
-
دوپا
لغتنامه دهخدا
دوپا. [ دُ ] (اِ مرکب ) دوتا پا. یک پا و یک پا. (یادداشت مؤلف ).- دوپا بر زمین نیامدن ؛ کنایه از وجد و سرور و خوشحالی است . (لغت محلی شوشتر). روی دوپا بند نشدن .- || کنایه است برای زنان هرزه کار. (لغت محلی شوشتر).- دوپا در یک کفش کردن ؛ کنایه است ا...
-
زخرف
لغتنامه دهخدا
زخرف . [ زُ رُ ] (ع اِ) جانورکیست مانند مگس چهارپایه که بر آب میپرد. ج ، زخارف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). پشه ای است دارای پاهای بلند که میپرد و به پیش و پس میدود. و با توجه به توصیفی که اوس بن حجر در شعر خود از زخارف آورده تردیدی باقی نمی ماند در ...
-
قاتل
لغتنامه دهخدا
قاتل . [ ت ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از قتل . کسی که انسان یا حیوانی را بکشد و جانداری را بی جان کند. خونی . کشنده . (ناظم الاطباء). قتل کننده . (آنندراج ). هلاک کننده . (ناظم الاطباء). آدم کش . خونخوار. ج ، قاتلین . قاتلون . قتله . قتال : ز بادش خون همی ...
-
کبودان
لغتنامه دهخدا
کبودان . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است در میان دریاچه ٔ اورمیه که بر جزیره ای قرار داشته است . و اما اندر دریای ارمینیه (صحیح اورمیه ) یک جزیره است بر او یک ده است آنرا کبودان خوانند جایی با نعمت و مردم بسیار. (حدودالعالم چ ستوده ، ص 23). ابی دلف در سفرنامه...
-
نیم جان
لغتنامه دهخدا
نیم جان . (اِ مرکب ) رمق . جانی خسته و فرسوده و به لب رسیده : زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی . خاقانی .آن نیم جان که با من بگذاشت دست هجرت در پای تو فشاندم کردی قبول یا نی . خاقانی .نیم جانی چه بود ت...
-
جاندار
لغتنامه دهخدا
جاندار. (نف مرکب ،اِ مرکب ) معروف است که انسان و حیوان زنده باشد. (برهان ). ذی روح . دارای روان . حیوان . (ناظم الاطباء). || قادر. توانا. (ناظم الاطباء). || (از: جان ، سلاح + دار، دارنده ) معرب نیز: جاندار. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). سلاح دار. (برهان )...
-
چیچست
لغتنامه دهخدا
چیچست . [ چی چ ِ ] (اِخ ) نام باستانی دریاچه ٔ ارومیّه . حمداﷲ مستوفی در نزهةالقلوب مینویسد. «چیچست به ولایت آذربایجان ، آن را دریای شور گویند. بلاد ارومیّه و اشنویه و دهخوارقان و طروج و سلماس بر ساحل اوست و در میانش جزیره و آنجا کوهی است که مدفن پاد...
-
ابوالقاسم
لغتنامه دهخدا
ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) (میر...) فندرسکی . از حکماء و عرفای عصر شاه عباس کبیر صفوی است و کنیت او نام اوست و جامع معقول و منقول و فروع و اصول بود و با وجود فضل و کمال اغلب اوقات مجالس و مؤانس فقراء و اهل حال بود و از مصاحبت و معاشرت صاحبا...
-
کشتن
لغتنامه دهخدا
کشتن . [ ک ُ ت َ ] (مص ) قتل کردن . هلاک کردن . جان کسی را ستاندن . گرفتن حیات و زندگی را از جانداری . (ناظم الاطباء). اماتة. اعدام کردن . به قتل رساندن . (یادداشت مؤلف ). مقتول ساختن . ذبح کردن و قربانی کردن . (ناظم الاطباء) : اگر چند بدخواه کشتن ن...
-
دلدار
لغتنامه دهخدا
دلدار. [ دِ ] (نف مرکب ) دل دارنده . دارنده ٔ دل . از اسماء معشوق . (از آنندراج ). معشوق . محبوب . (ناظم الاطباء). دلبر. معشوقه : نخواهی مر مرا با تو ستم نیست چو من باشم مرا دلدار کم نیست . (ویس و رامین ).دلدار که خون ریزد یک موی نیازارددل نیز به یک ...