کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ترف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ترف
لغتنامه دهخدا
ترف . [ ت َ ] (اِ) کشک سیاه باشد، و آن را بترکی قراقروت نامند. (فرهنگ جهانگیری ). کشک سیاه را گویند، و آن را بعربی مصل و بترکی قراقروت خوانند. (برهان ). همان کشک سیاه که از دوغ ترش حاصل کنند و بعربی مصل و بترکی قراقروت خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج )....
-
ترف
لغتنامه دهخدا
ترف . [ ت َ رَ ] (ع مص ) بنعمت و آسایش زندگانی کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تنعم . (اقرب الموارد) (المنجد).
-
ترف
لغتنامه دهخدا
ترف . [ ت َ رَ / ت ُ ] (اِخ ) کوهی است یا موضعی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نام کوهی است از آن قبیله ٔ بنی اسد... و اصمعی بفتح اول و ثانی ضبط کرده است . (معجم البلدان ).
-
ترف
لغتنامه دهخدا
ترف . [ ت َ رِ ] (ع ص ) بنعمت و آسایش زندگانی کننده . نعت است از تَرَف . (از المنجد) (از اقرب الموارد).
-
ترف
لغتنامه دهخدا
ترف . [ ت ُ ] (اِ) ترب و فجل . (ناظم الاطباء). و رجوع به تُرب شود.
-
واژههای مشابه
-
ترف سیاه
لغتنامه دهخدا
ترف سیاه . [ ت َ ف ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رخبین . قره قروت . کبح . (زمخشری ).
-
ترف فور
لغتنامه دهخدا
ترف فور. [ تْرِ / ت ِ رِ فُرْ ] (اِخ ) مرکز بخشی است در شمال ناحیه ٔ بورگ واقع در ایالت اَن فرانسه که 1130 تن سکنه دارد.
-
واژههای همآوا
-
طرف
لغتنامه دهخدا
طرف . [ طَ ] (ع اِ) چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). منه قوله تعالی : لایرتد الیهم طرفهم . (قرآن 43/14). و قال اﷲ تعالی : قبل ان یرتد الیک طرفک . (قرآن 40/27). و هو اسم جامع للبصر، لایثنی ولایجمع و قیل جمعه اطراف . (منتهی الارب ) : اینهمه جوها ز دریا...
-
طرف
لغتنامه دهخدا
طرف . [ طَ ] (ع مص ) برگردانیدن چیزی را از چیزی . یقال : شخص ببصره فماطرف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رد نمودن . || بر یکدیگر نهادن پلکها را. || جنبانیدن هر دو پلک را. (منتهی الارب )(آنندراج ). چشم بر هم زدن . || بر چشم کسی زدن چیزی را که آب روان شو...
-
طرف
لغتنامه دهخدا
طرف . [ طَ رَ ] (اِخ ) واقدی گوید: آبی است نزدیک مرقی پائین نخیل ، در سی وشش میلی مدینه . محمدبن اسحاق گفته است : ناحیه ای است از عراق و در تاریخ غزوات پیغمبر صلی اﷲعلیه و آله و سلم ، ذکر آن آمده است . و طرف القدوم ذکرش در جایگاه خود بگذشت . عرام گفت...
-
طرف
لغتنامه دهخدا
طرف . [ طَ رَ ] (ع مص ) جداگانه بر کرانه چرا کردن ناقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
طرف
لغتنامه دهخدا
طرف . [ طَ رَ ] (ع اِ) کرانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جانب و سو. سوی . کناره . بر. کنار. انتها. نوک دست . سمت . اوب . (منتهی الارب ): طرف راست ؛ دست راست . سمت راست : لاله مشکین دل عقیقین طرف است چون آتش اندراوفتاده به خَف است . منوچهری .- طرف ال...
-
طرف
لغتنامه دهخدا
طرف . [ طَ رِ ] (ع ص ) رجل ٌ طَرِف ٌ؛ آنکه بر یک زن و یک صاحب و یار ثبات و قرار نگیرد. || آنکه میان او و جد اکبر وی پدران بسیار باشند. || مرد کریم الطرفین . (منتهی الارب ) (آنندراج ).