کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بی بی حور و بی بی نور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
چراغ مرده
لغتنامه دهخدا
چراغ مرده . [ چ َ / چ ِ م ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) تاریک . ظلمانی . بی نور و بی فروغ : مجنون چو شب چراغ مرده افتاده و دیده زاغ برده .نظامی .
-
نورا
لغتنامه دهخدا
نورا. [ رُل ْ لاه ] (اِخ ) ساوه ای (قاضی ...)، متخلص به نور. از شاعران قرن نهم هجری است . او راست :دردا که ندارد خبر آن سیم بر از من من بی خبر از خویشم و او بی خبر از من .(از فرهنگ سخنوران ) (صبح گلشن ص 557).
-
نور بصر
لغتنامه دهخدا
نور بصر. [ رِ ب َ ص َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روشنی چشم . || کنایه از وجود بسیار عزیز که دیدارش روشنی بخش چشم و دل است . یار و فرزند گرامی . نورچشم . نور دیده : رفیق نور بصر خوانَدَم به مهر و به لطف چگونه نور بصر خوانَدَم که بی بصرم ؟سنائی .
-
جرد
لغتنامه دهخدا
جرد. [ ج ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَجرَد و جَرداء، به معنی زمین بی گیاه . || انسان بی موی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): اهل الجنة جردمرد. || سواران که پیاده در آن نباشد. (از اقرب الموارد). || (اِ) چرغد و شبگیر. (ناظم الاطباء).- جردمرد ؛ ج ِ اجرد و...
-
خفش
لغتنامه دهخدا
خفش . [ خ َ ف َ ] (ع اِ) خردی چشم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || علتی بی درد در پلکهای چشم . || علتی که بشب بهتر بیند تا بروز و در ابر تا روز صاف بی ابر. (ناظم الاطباء). بیماریی در چشم و آن رقیق و ضعیف بودن قرنیه و عنبیه باشدکه نور در هر دو فروش...
-
فروغ دادن
لغتنامه دهخدا
فروغ دادن . [ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) نور دادن . روشن کردن : بی روغن و فتیله و بی هیزم هرگز نداد نور و فروغ آذر. ناصرخسرو. || شعله ورساختن : دم سرد برمی آورد و آتش سینه را فروغ میداد. (سندبادنامه ). || صیقلی کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || رونق دادن : بد...
-
چراغ روز
لغتنامه دهخدا
چراغ روز. [ چ َ / چ ِ غ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چراغ کم نور. (آنندراج ). عبارت از چراغ بی فروغ . (غیاث ). کنایه از چراغ کم سو و کم نور : خدایا سینه ای بی سوز دارم دلی همچون چراغ روز دارم . وحید (از آنندراج ). || آفتاب . (آنندراج ناظم الاطبا). کن...
-
سبحة
لغتنامه دهخدا
سبحة. [ س َ ح َ ] (ع اِ) (اصطلاح صوفیه ) تاریکی است که حق عز اسمه عالم و عالمیان را در آن آفرید. سپس رشحه ای از نور خود بر عالمیان پاشید پس هر که را از آن نور بهره ای رسید، هدایت یافت و هر کس از آن بی بهره ماند گمراه و سرگردان ماند. رجوع به کشاف اصطل...
-
صرف
لغتنامه دهخدا
صرف . [ ص ِ ] (ع ص ) بی آمیغ. (مهذب الاسماء). بحت . محض . خالص . ساده . ناب . صافی . ویژه . بی آمیزش . (ناظم الاطباء). پاک . پاکیزه . فقط. یکتا. یگانه . خلوص . (ناظم الاطباء). بی آب . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (غیاث ).خالص از هر چیز. (منتهی الارب...
-
عقور
لغتنامه دهخدا
عقور. [ع َ ] (ع ص ) سگ گزنده . (منتهی الارب ). حیوانی که بگزد.(از اقرب الموارد). ضد انوس . ج ، عُقُر : دهر بی منفعت خری است پلیدچرخ بی عافیت سگی است عقور. مسعودسعد.در عمارتها سگانند و عقوردر خرابیهاست کنج عزّ و نور. مولوی .|| گزنده ٔ ذی روح است و بس ...
-
حور
لغتنامه دهخدا
حور. (ع اِ) به راء مهمله به ضم حا و به زای معجمه نیز آمده از جمله ٔ اشجار است . قریب به درخت خرما برگش مثل برگ بید و از آن باریکتر و درازتر و دانه ٔ او مانند گندم و به لغت اندلس او را سردوله نامند و گلش خوشبو و نبطی و رومی میباشد و صمغ رومی آن را گوی...
-
مغنی
لغتنامه دهخدا
مغنی . [ م ُ ] (ع ص ) بی نیازکننده . (مهذب الاسماء). بی نیازگرداننده . (غیاث ) (آنندراج ). بی نیازکننده و کفایت کننده . (ناظم الاطباء) : و لابد نور تابع سراج تواند بود، تعین این معنی از تطویل عبارت مغنی آمد و السلام . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 121)...
-
تاسه آوردن
لغتنامه دهخدا
تاسه آوردن . [ س َ / س ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) اشتیاق یافتن به شهر و کشور هنگام غربت : چون فراق آن دو نور بی ثبات تاسه آوردت گشادی چشمهات . مولوی .رجوع به تاسه شود.
-
مهرافروز
لغتنامه دهخدا
مهرافروز. [ م ِ اَ ] (نف مرکب ) فروزنده و روشن کننده ٔ مهر. که خورشید از آن نور گیرد. که به خورشید فروغ دهد : بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز رادامی به راهی می نهم مرغی به دامی می زنم .حافظ.
-
مجموع دل
لغتنامه دهخدا
مجموع دل . [ م َ دِ ] (ص مرکب ) آسوده خاطر. فارغ البال : پراکنده دلم بی نور از آنم نیم مجموع دل رنجور از آنم . نظامی .و رجوع به مجموع شود.