کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بوش سر کوچک شاتون پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
بوش دربندی
لغتنامه دهخدا
بوش دربندی . [ ش ِ دَ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به بوش شود.
-
بوش کردن
لغتنامه دهخدا
بوش کردن . [ ب َ وِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سعی کردن . کوشیدن . جهد کردن . جد کردن در کار. (یادداشت بخط مؤلف ) : جد؛ بوش کردن . (المصادر زوزنی چ بینش ص 97). الانکماش ؛ شتافتن و بوش کردن .(تاج المصادر بیهقی نسخه خطی ص 229). الاغبار؛ بوش کردن در طلب چیزی ...
-
هوش و بوش
لغتنامه دهخدا
هوش و بوش . [ هََ / هُو ش ُ ب َ / بُو ] (اِ مرکب ، از اتباع ) در تداول ، هیاهو. اشتلم . (یادداشت مؤلف ). سعی و کوشش .- امثال : با اینهمه هوش و بوشت پاشنه نداره کوشت [ کفشت ] .
-
باد و بوش
لغتنامه دهخدا
باد و بوش . [ دُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) کرّ و فرّ و شکوه و جلال : ای بسا باد و بوش تکسینان ترت و مرت از دعای مسکینان . سنایی .رجوع به «باد و بفش » و «بفش » و «بوش » شود.
-
اوش و بوش
لغتنامه دهخدا
اوش و بوش . [ اَ ش ُ ب َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) تبختر و خودنمایی و خودآرایی و کر و فر، و بوش در این لغت از اتباع است . (آنندراج ) (هفت قلزم ) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
-
حوش و بوش
لغتنامه دهخدا
حوش و بوش . [ ح َ / حُو ش ُ ب َ / بُو ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ، از اتباع ) اطراف و کرّ و فر و شهرت و قدرت : غلامات منتصر بیک صولت حوش و بوش او را چون حروف تهجی از هم بپراکندند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). اموالی بی حد حاصل کرد و او را حوش و بوشی جمع شد. ...
-
جستوجو در متن
-
خرده سر
لغتنامه دهخدا
خرده سر. [ خ ُ دَ / دِ س َ ] (ص مرکب ) آنکه سر کوچک دارد. آنکه سر او بزرگ نیست . کوچک سر.
-
قبیرة
لغتنامه دهخدا
قبیرة. [ ق ُ ب َ رَ ] (ع اِمصغر) مصغرقِبِرّاة. سر نره ٔ کوچک . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
-
قنجور
لغتنامه دهخدا
قنجور. [ ق ُ ] (ع ص ) مرد کوچک سر سست خرد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
-
تیانچه
لغتنامه دهخدا
تیانچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) دیگ سرگشاده ٔ کوچک باشد. (برهان ). مصغر تیان . دیگ کوچک سرگشاده . (ناظم الاطباء). تیان خرد. تیان کوچک . دیگی که سر گشاده تر از بن دارد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
-
کوچک دلی
لغتنامه دهخدا
کوچک دلی . [ چ َ / چ ِ دِ ] (حامص مرکب ) نازک دلی . (غیاث ). کوچک دل بودن . حالت کوچک بودن دل : سهل باشد عشق اگر بر خاک بردارد مرامهر از کوچک دلی بسیار شبنم را نواخت . صائب (از آنندراج ).ز خلق خوش به سر جا می دهندت غنچه سان هر دم زوالی نیست با کوچک د...
-
بامبچه
لغتنامه دهخدا
بامبچه . [ ب َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) بامبه چه (در تداول عامه ) بامب . بامبه ، ضرب با کف دست به تارک و میان سر کسی . (یادداشت مؤلف ). زخم با کف دست بر سر کسی . بام .بامب کوچک که برمیان سر کسی زنند با کف دست . ضربتی خفیف بر سر کسی با کف دست گشاده . ضر...
-
قندأو
لغتنامه دهخدا
قندأو. [ ق ِ دَءْوْ ] (ع ص ) بدغذا. || بداخلاق . || مرد کوتاه بالا و گویند مرد بزرگ سر کوچک اندام لاغر. ج ، قندأوون . (اقرب الموارد). || کوتاه گردن سخت سر یا سبک سر. || سخت . و بیشتر شتربدان موصوف شود. گویند: جمل قندأو؛ ای صلب . || سریع: جمل قنداء...
-
ماسورگک
لغتنامه دهخدا
ماسورگک . [ رَ گ َ ] (اِ مصغر) ماسوره ٔ کوچک : سر او بسته به پنهان زدرون عمداسر ماسورگکی در سر او پیدا. منوچهری .و رجوع به ماسوره شود.