کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بهق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بهق
لغتنامه دهخدا
بهق . [ ب َ ] (ع مص ) بهق بهقاً (مجهولاً)؛ بهق زده شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
بهق
لغتنامه دهخدا
بهق . [ ب َ هََ ] (معرب ، اِ) علتی است و آن پیسی ظاهر پوست باشد غیر برص . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مأخوذاز بهک فارسی ، پیسی ظاهر پوست برخلاف برص . (ناظم الاطباء). که بسبب برودت مزاج و غلبه ٔ بلغم بر خون یا آمیزش صفرای سیاه با خون عارض گردد....
-
واژههای مشابه
-
بهق الحجر
لغتنامه دهخدا
بهق الحجر. [ ب َ هََ قُل ْ ح َ ج َ ] (ع اِ مرکب ) گیاهی است یا جوز گندم است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جوز جندم . (بحر الجواهر) (ابن البیطار) (فهرست مخزن الادویه ). و آن گل سنگ است که مانند رنگ چیزی بر سنگ می نشیند. (الفاظ الادویه ). گیاهی است ...
-
واژههای همآوا
-
بحق
لغتنامه دهخدا
بحق . [ ب ِ ح َق ق ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: ب + حق ) براستی . بدرستی . بطور حقانیت . (ناظم الاطباء). بحقیقت . از روی عدالت . عادلانه . به عدل . و رجوع به کلمه ٔ حق شود. || ذیحق . دارنده ٔ حق . حقدار. محق . برحق . سزا. بسزا : پادشاهان چون ... نیکوآثا...
-
جستوجو در متن
-
مبهوق
لغتنامه دهخدا
مبهوق . [ م َ ] (ع ص ) بهق زده شده . (از منتهی الارب ). گرفتار بهق . (ناظم الاطباء). لک و پیس شده . بهق زده . (یادداشت دهخدا).
-
بهک
لغتنامه دهخدا
بهک . [ ب َ هََ ] (اِ) نام مرضی و علتی است که پوست بدن آدمی سفیدشود و معرب آن بهق است . (برهان ) (از آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا) (جهانگیری ). نکته های سفید یا سیاه که بواسطه ٔ بلغم رقیق یا سودا بر پوست آدمی پیدا شود و بهق معرب آن و ا...
-
درد
لغتنامه دهخدا
درد. [ دِ رَ ] (اِ) بهق . قوبا. (ناظم الاطباء).
-
حرازالحجر
لغتنامه دهخدا
حرازالحجر. [ ] (ع اِ مرکب ) بهق الحجر. جوز جندم . گوز گندم . رجوع به حرازالصخر شود.
-
سرچپ
لغتنامه دهخدا
سرچپ . [ س َ چ َ ] (اِ) سفیدیی را گویند که بر پوست آدمی پدید آید و بعربی بهق خوانند. (آنندراج ) (برهان ).
-
لک و پیس
لغتنامه دهخدا
لک و پیس . [ ل َ ک ُ ] (اِ مرکب ،از اتباع ) بهق . (و آن غیر پیس یعنی غیر برص است ).
-
زبل الجراد
لغتنامه دهخدا
زبل الجراد. [ زِ لُل ْ ج َ ] (ع اِ مرکب ) فضله ٔ ملخ . سرگین ملخ . بیرونی آرد: سرگین ملخ داغ سیاه و سپید را که براندام حادث شده و بهق و درد را سود دارد. (ترجمه ٔ صیدنه ). سرگین ملخ ، بهق و کلف را زایل کند. (اختیارات بدیعی ). رجوع به مفردات قانون بوعل...
-
کش بهک
لغتنامه دهخدا
کش بهک . [ ک َ ب َ هََ ] (اِ مرکب ) سپیدی مخالف رنگ پوست که بر تن آدمی پیدا آید و غیر برص است . بهق . (از زمخشری ) (یادداشت مؤلف ).