کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بسخوران پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
خوران
لغتنامه دهخدا
خوران . [ خ َ ] (ع اِ) روده ٔ ستور که حلقه ای صلب محیط آن است . || سر روده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد). || روده ای که در آن دبر است . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خورانات .
-
خوران
لغتنامه دهخدا
خوران . [ خوَ / خ ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان پایین بخش طالقان شهرستان طهران واقع در 28هزارگزی باختر شهرک سر راه عمومی مالرو قزوین به طالقان . این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای مناطق سردسیری و 125 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و...
-
خوران
لغتنامه دهخدا
خوران . [ خوَ / خ ُ ] (اِخ ) یکی از مبارزان کیخسرو پور سیاوش . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
-
خوران
لغتنامه دهخدا
خوران . [ خوَ / خ ُ ] (نف ) اکول . بسیارخوار. شکم پرست . (ناظم الاطباء). خورنده . (یادداشت بخط مؤلف ). || (پسوند) مزید مؤخر اسماء امکنه ، چون : «چاشت خوران »، «آب خوران ». (یادداشت بخط مؤلف ). || (اِ) ج ِ خور. خورندگان .- رزق خوران ؛ روزی خوران .-...
-
خوران خوران
لغتنامه دهخدا
خوران خوران . [ خوَ خوَ / خ ُ خ ُ ] (ق مرکب ) در حال خوردن . در حال اکل یا شرب . در حال خوردن یا نوشیدن : نان بخوردند و باز دست بشراب بردند و خوران خوران می آمدند تا خیمه ٔ مسعود. (تاریخ بیهقی ). برنشسته خوران خوران بکوی عباد گذر کرد. (تاریخ بیهقی ).
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب َ ] (ص ، ق ) پهلوی ، وس . پارسی باستان ، وسئی ، وسی . و رجوع کنید به اسفا؛ فهرست لغات پارسی نو. (حاشیه ٔ برهان قاطع، چ معین ) بمعنی بسیار باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (دِمزن ) (غیاث ). بسی . افزون . فراوان . (ناظم الاطباء) (دِمزن )....
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب َ س س ] (اِخ ) ابومحجن ثوبة بن نمربسی . رجوع به ابومحجن ثوبةبن نمر، شود.
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب َ س س ] (اِخ ) بطنی است از حمیر. (منتهی الارب ) (تاج العروس ).
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب َ س س ] (ع مص ) دور کردن و راندن کسی را. (از متن اللغة). || نرم راندن و زجر کردن شتر را در وقت راندن . (تاج المصادر بیهقی ). نرم راندن شتر را. (زوزنی ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). راندن شتر را بنرمی و رفق .(از متن اللغة)....
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب َ س ُ ] (اِ) (در اصطلاح هیئت ) نام یکی از جهات ، بزعم هندوان . رجوع به ماللهند ص 145 س 19، ص 173 س 8 و ص 197 س 13 شود.
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب َس س ] (ع اِ) گربه ٔ خانگی و عامه به کسر «با» خوانند یکی آن ، بسة است . (از منتهی الارب ). ج ، بِساس . (اقرب الموارد) (متن اللغة) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، بِسَس ْ. (ناظم الاطباء). بِساس . (اقرب الموارد). || تمام کوشش و طاقت : جاء به من...
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب ِ س س ] (اِخ ) نام قومی قدیمی است که در جنوب خطه ٔ قدیم تراکی نزدیک سلسله ٔ رود «وب » سکونت داشته و به خونخواری و توحش شهرت یافته اند و مرکز ایشان قصبه ٔ «بسایار» بوده است . (از قاموس الاعلام ترکی ).
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب ُ ] (اِ) سیخی باشد آهنی که بر آن گوشت کباب کنند و به عربی سفود خوانند. (برهان ). سیخ آهنی که بر آن گوشت کشند و کباب کنند و بتازی سفود خوانند. (ناظم الاطباء). سیخ آهنی . سفود. (دمزن ). سیخ کباب است که به عربی سفود گویند. (انجمن آرا)(آنندراج )...
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب ُ س س ] (اِخ ) بساء. خانه ای است از غطفان بن سعدبن قیس غیلان که آن را عبادت میکردند و ظالم بن اسعدبن ربیعةبن مالک بن مرةبن عوف آن را بنا کرد هنگامیکه دید قبیله ٔ قریش کعبه را طواف میکنند و بسعی بین صفا و مروه می پردازند وی آن را ذم کرد و این...
-
بس
لغتنامه دهخدا
بس . [ ب ُ س س ] (اِخ ) زمینی است مر بنی نصربن معاویه را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زمینی است متعلق به بنی نصربن معاویةبن بکربن هوازن نزدیک حنین و آن را بُسّی ̍نیز گویند و آن نام کوههایی است در سرزمین ایشان و عباس بن مرداس سلمی در این...