کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدرقه کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
خفیر کردن
لغتنامه دهخدا
خفیر کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نگهبان کردن . قلاووز کردن . بدرقه راه کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
راه انداختن
لغتنامه دهخدا
راه انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) گذر کردن . مرور کردن . گذشتن . رفتن . عبور کردن .کنایه از راه رفتن در جایی . (آنندراج ) : بر کوچه ٔ لب راه دگرخنده نینداخت تا خانه ٔ چشمم ز غمت گریه نشین شد. ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی ). || بجریان انداختن . بکار...
-
مبدرق
لغتنامه دهخدا
مبدرق . [ م ُ ب َ رِ ] (ع ص ) رهبر. (غیاث ) (آنندراج ). || بدرقه کننده و آنچه خاصیت آن صافی کردن اجزاء و مخلوط کننده و رساننده ٔ آن به اعضاء است چنانکه شراب با غذا کند. (از بحرالجواهر) : اما آنچه دارو را زود به جایگاه رساند چون تخم کرفس است و پوست سل...
-
تشییع کردن
لغتنامه دهخدا
تشییع کردن . [ ت َش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مشایعت و بدرقه کردن جنازه یا مسافر را : و آن روز که خواست که به سند رود از برادر اندرخواست که مردمان را گویند تا مرا تشییع کنند. پس ... فرمان داد .... تا منادی کردکه باید با برادر امیر مشایعت کنند که او به ول...
-
خفر
لغتنامه دهخدا
خفر. [ خ َ] (ع مص ) مزد گرفتن بجهت امان دادن و پناه دادن بر اثر آن مزد. || شکستن پیمان و غدر کردن باکسی . خُفور. خَفور، منه : خفر به خفوراً (بفتح و ضم خاء). || وفا کردن بعهد خود، منه : خفر بعهده خفراً. || نگاهبان و بدرقه شدن و نگاهداری کردن . (منتهی ...
-
تخفیر
لغتنامه دهخدا
تخفیر. [ ت َ ] (ع مص ) زینهار دادن . (تاج المصادر بیهقی ). بدرقه و نگاهبان شدن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در زینهار قرار دادن کسی را و در ایمنی گذاشتن او را و حمایت کردن از وی . (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تسویر. (اقرب ال...
-
اخفار
لغتنامه دهخدا
اخفار. [ اِ ] (ع مص ) شکستن عهد و پیمان را. عهد شکستن : شمس المعالی جواب داد که در شریعت و دین حفاظ و فتوت نقض عهود و اخفارِ حق ِ وفود حرام است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). عاقبت خذلان ِ کفران نعمت و اخفار ذمت درایشان رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || غد...
-
انداختن
لغتنامه دهخدا
انداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). قذف . هتف . (دهار). دحو. رمی . قد. (ترجمان جرجانی مهذب...
-
دیر جص
لغتنامه دهخدا
دیر جص . [دَ رِ ج َص ص ] (اِخ ) در حدود قم از ناحیت ری تا جوسق : داودبن عمران اشعری به دو فرسخ از دیرجص که فرا پیش قم است . چون حدیث دیرجص در میان آمد شاید که در بنا کردن آن آنچه روایت کرده اند گفته شود چنین گویند که در کتاب سیرملوک عجم مسطور است که ...
-
استقبال
لغتنامه دهخدا
استقبال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) پیش آمدن . (منتهی الارب ). ضِدّ استدبار. روی آوردن . پیش فراشدن . پیش واشدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). پیش رفتن . روی کردن به . || به پیشواز رفتن . به پیشباز رفتن . پیشواز کردن . پیشباز کردن . پذیره شدن : استادم را ...
-
تفرقه
لغتنامه دهخدا
تفرقه . [ ت َ رِ ق َ / ق ِ ] (از ع ، اِمص ) تفرقة. تفرقت . جدایی . پراکندگی . پریشانی و اختلاف : با این همه مقادیر آسمانی و حوادث روزگار آنرا در معرض تفرقه آرد. (کلیله و دمنه ).ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذرکه از رندان شاه آسا سپاه اندر سپاه اینک ...
-
هدی
لغتنامه دهخدا
هدی . [ هَُ دا ] (ع مص ) راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب ). راه نمودن . (ترجمان علامه جرجانی ، ترتیب عادل ). اشاره کردن کسی را. (اقرب الموارد). || یافتن راه را. (منتهی الارب ). مقابل ضلالت . (یادداشت به خط مؤلف ) (اقرب الموارد). || (اِ) روزی . (...
-
باج
لغتنامه دهخدا
باج . (اِ) باج و باژ و باز از ریشه ٔ باجی پارسی باستان مشتق است ، و آن از ریشه ٔ بج اوستائی بمعنی بخش کردن و قسمت کردن است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (مزدیسنا بقلم معین ص 253 و 254). باژ و پاژ. خراج . (منتهی الارب ). سا. (حاشیه ٔ فرهنگ خطی اسدی ن...
-
راهبر
لغتنامه دهخدا
راهبر. [ ب َ ] (نف مرکب ) مخفف راه برنده . کسی که کسی را بجایی میبرد. (فرهنگ نظام ). هادی و راهنما و رهنمون و راه آموز. (آنندراج ). دلیل . (ناظم الاطباء) (دهار). رائد. هادی . که براه راست دارد. که به راه برد. که از بیراه رفتن بازدارد. بدرقه . (آنندرا...
-
گشتن
لغتنامه دهخدا
گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص ) گردیدن . پهلوی وشتن ، اوستا وارت ، هندی باستان وارتت . گردیدن . چرخیدن . دور زدن . بازگردیدن . تغییر کردن . تبدیل شدن . باز آمدن . شدن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || مرادف شدن . (آنندراج ). گردیدن . شدن . صیرورت . صَیر. (...