کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدرام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بدرام
لغتنامه دهخدا
بدرام . [ ب َ ] (ص مرکب ) جانوران وحشی را گویندعموماً و اسب و استر سرکش را خصوصاً. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) (از هفت قلزم ). توسن و سرکش . (ازانجمن آرا) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). توسن . (فرهنگ سروری ). شموس . صعب . (یادداشت مؤلف ) : کاین...
-
بدرام
لغتنامه دهخدا
بدرام . [ ب َ ] (ص ) خوش و خرم و آراسته . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (هفت قلزم ). خوش و خرم . (انجمن آرا) (آنندراج ). خرم و آراسته و نیکو. (شرفنامه ٔمنیری ). آراسته . (فرهنگ سروری ). پدرام : کافروخته روی بود و بدرام پاکیزه نهاد و نازک اندام . نظامی ...
-
جستوجو در متن
-
بذرام
لغتنامه دهخدا
بذرام . [ ب َ ] (اِ) مکان مسرّت انگیز. (ناظم الاطباء). جای خرم و آراسته . (از شعوری ج 1 ورق 177). پدرام . رجوع به پدرام و بدرام شود.
-
نیکونام
لغتنامه دهخدا
نیکونام . (ص مرکب ) نیک نام . (ناظم الاطباء) : بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید. (تاریخ بیهقی ص 359).داد دختر به محرمی پیغام تا بگوید به شاه نیکونام . نظامی .چه باید طبع را بدرام کردن دو نیکونام را بدنام کردن .نظامی .
-
دژبرام
لغتنامه دهخدا
دژبرام . [ دُ ب ِ ] (ص مرکب ) بدرام . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زشت خو که زشت خویی او طبیعی و ذاتی باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ) : نیارامید دیو دژبرامش همان استیزه خوی خویش کامش .(ویس و رامین ).
-
ناپدرام
لغتنامه دهخدا
ناپدرام . [ پ َ ] (ص مرکب ) بدرام . درشت .ناهموار. ناخوار. هموار نشدنی . ناگوار. (یادداشت مؤلف ). مقابل پدرام . رجوع به پَدرام شود : هر آن راهی که ناپدرام باشدبپدرامد چو خوش فرجام باشد.(ویس و رامین ).
-
نوازشگری
لغتنامه دهخدا
نوازشگری . [ ن َ زِ گ َ ] (حامص مرکب ) شفقت . مرحمت . مهربانی . (ناظم الاطباء). عمل نوازش گر : نوازشگری را بدو راه دادبه نزدیک تختش وطنگاه داد. نظامی .نوازشگریهای بدرام توبرآرد به هفتم فلک نام تو. نظامی .به جای شما هر یکی بی سپاس نوازشگری ها رَوَد بی...
-
شموص
لغتنامه دهخدا
شموص . [ ش َ ] (ع ص ) سریع. شتاب . (ناظم الاطباء). سریع. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || شادمان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || زن بازی کن و خندان . (مهذب الاسماء). || از حیث لفظ و معنی مانند شموس است (ستور سرکش و بدرام ). (از اقرب الموا...
-
نازک اندام
لغتنامه دهخدا
نازک اندام . [زُ اَ ] (ص مرکب ) آنکه همه اندام و اعضای وی نرم و لطیف باشد. (ناظم الاطباء). ظریف . ظریف اندام . جوان . متناسب اعضا. که اندامی ظریف و زیبا دارد : طلب کرد یار دلارام راپری پیکر نازک اندام را. نظامی .کافروخته روی بود و بدرام پاکیزه نهاد و...
-
شموس
لغتنامه دهخدا
شموس . [ش َ ] (معرب ، ص ) فرس شموس ؛ اسب توسن و چموش . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسب توسن . (آنندراج ). اسب که پشت ندهد. (مهذب الاسماء). شارد. توسن . جموح . سرکش . حرون . شموص . معرب چموش و به همان معنی . ستور نافرمان که رکاب ندهد. (یادداشت م...
-
رام کردن
لغتنامه دهخدا
رام کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دست آموز کردن .(ناظم الاطباء). نرم کردن . از سرکشی بدر آوردن . از توسنی بنرمی آوردن . اهلی ساختن . خویگر کردن . اهلی کردن . اخت کردن . مقابل توسن کردن . مقابل بدرام کردن : اخداء؛ رام و خوار کردن کسی را. تخییس ؛ رام کر...
-
پدرام
لغتنامه دهخدا
پدرام . [ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) خرّم و آراسته و نیکو باشد مثل باغ و مجلس و خانه و جهان و عیش و روزگار. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). دلگشای . خوش : خسرو محمد که عالم پیراز عدل او تازه گشت و پدرام . فرخی .مجلس بساز ای بهار پدرام واندر فکن می بیک منی ...
-
طالع
لغتنامه دهخدا
طالع. [ ل ِ ] (ع ص ) برآینده . (دهار) (غیاث اللغات ). صعودکننده . طلوع کننده . بازغ . شارق ، مقابل غارب : که من بحسن تو ماهی ندیده ام طالعکه من بقد تو سروی ندیده ام مایل . سعدی . || (اِ) دراصطلاح احکامیان جزوی از منطقةالبروج که بر افق شرقی است ، حین ...
-
رام
لغتنامه دهخدا
رام . (ص ) مقابل توسن . (از آنندراج ) (انجمن آراء) (رشیدی ) (سروری ). مقابل بدلگام . مقابل چموش . مقابل سرکش و بدرام . ذلول . ذلولی . ضارع . ضرع . ضرعة. ضروع . (منتهی الارب ). نرم : من با تو رام باشم همواره تو چون ستاغ کره جهی از من . خفاف .بمنزلت ست...