بدرام . [ ب َ ] (ص ) خوش و خرم و آراسته . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (هفت قلزم ). خوش و خرم . (انجمن آرا) (آنندراج ). خرم و آراسته و نیکو. (شرفنامه ٔمنیری ). آراسته . (فرهنگ سروری ). پدرام :
کافروخته روی بود و بدرام
پاکیزه نهاد و نازک اندام .
بگریم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسه ای بر لب جام او.
|| مجلس دلگشا و جای آسایش و آرام . (برهان قاطع) (هفت قلزم ). مجلس دلگشا. (فرهنگ سروری ). جای آرام چون باغ و خانه و مجلس . (شرفنامه ٔ منیری ) :
چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روی دلارام را.
- بدرام کردن ؛ آراسته و دلگشا کردن :
بهرای گنجش چو بدرام کرد
بپهلو زبانش هری نام کرد.
ارسطوش فرزند خود نام کرد
بتعلیم او خانه بدرام کرد.
|| خرام . (برهان ) (هفت قلزم ). || همیشه و مدام . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (هفت قلزم ). همیشه و جاوید. (انجمن آرا) :
ز روزگار وفادار دولتت بدرام .
و رجوع به پدرام شود.