کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بدح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بدح
لغتنامه دهخدا
بدح . [ ب َ ] (ع اِ) نوعی ازماهی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة). || علانیة. (آنندراج ) (معجم متن اللغة): فعل فلان کذا بدحاً؛ علانیه کرد فلان آن کار را. (ناظم الاطباء). قطعه بدحاً؛ ای علانیةً. (منتهی الارب ).
-
بدح
لغتنامه دهخدا
بدح . [ ب َ ] (ع مص )دریدن . (آنندراج ). شکافتن . (تاج المصادر بیهقی ). || زدن بعصا. (آنندراج ). بچوب زدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). و رجوع به بدوح شود.
-
بدح
لغتنامه دهخدا
بدح . [ ب ِ ] (ع اِ) فضای فراخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، بِداح . (منتهی الارب ).
-
بدح
لغتنامه دهخدا
بدح . [ ب ُ دُ ] (ع اِ) ج ِ بَداح . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به بداح شود.
-
واژههای همآوا
-
بده
لغتنامه دهخدا
بده . [ ب َ / ب ُدْه ْ ] (ع اِ) آغاز هر چیز. || ناگاه . || ناگاه آینده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
-
بده
لغتنامه دهخدا
بده . [ ب َ دَ ] (اِ) خشکه پلاو. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). خشکه پلاو را گویند و آن را پته نیز خوانند یعنی خالی . (انجمن آرا) (آنندراج ) : پرستنده باشم به آتشکده نسازم خورش جز ز شیر و بده . فردوسی (از انجمن آرا). || نام درختی است بغایت سخت که هرگز...
-
بده
لغتنامه دهخدا
بده . [ ب َدْه ْ ] (ع مص ) ناگاه آمدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). ناگاه و نااندیشیده آمدن . (آنندراج ). بداهة. و رجوع به بداهة شود.
-
بده
لغتنامه دهخدا
بده . [ ب ِ دِه ْ ] (اِ) چیزی که بر ذمه ٔ شخصی بود و شخص ملزم بر دادن آن باشد. (ناظم الاطباء). دین . بدهی . وام که ستده باشند. مقابل بستان و طلب . (از یادداشتهای مؤلف ).
-
بده
لغتنامه دهخدا
بده . [ ب ِ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از بخش خورموج شهرستان بوشهر که 209 تن سکنه دارد.محصول آن غلات است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7).
-
بده
لغتنامه دهخدا
بده . [ ب ُ دَ / دِ ] (اِ) رگوی سوخته که با چخماق آتش بر آن زنند. (از برهان قاطع). رگوی سوخته وچوب پوسیده که بر زیر سنگ چخماق نهند و چخماق زنند تا آتش درگیرد و آن را خف و پود و زک گویند و در عراق عجم پد و پود را با هم ترکیب کرده خف را پدپود گویند. (ا...
-
جستوجو در متن
-
بداح
لغتنامه دهخدا
بداح . [ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ بِدْح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رجوع به بدح شود.
-
بدوح
لغتنامه دهخدا
بدوح . [ ب ُ ] (ع مص ) بریدن و دریدن . (از منتهی الارب ): بدح الحبل ؛ برید آن ریسمان را. (ناظم الاطباء). || شکافتن : بدح العود بدحاً و بدوحاً؛ شکافت آن چوب را. (از ناظم الاطباء). || زدن : بدحه بالعصا؛ زد او را بعصا. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء...
-
بداح
لغتنامه دهخدا
بداح . [ ب َ ] (ع اِ) زمین فراخ و یا فراخ و نرم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زمین فراخ . (از اقرب الموارد). زمین فراخ و خالی . (مهذب الاسماء). ج ، بُدُح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).