بدوح . [ ب ُ ] (ع مص ) بریدن و دریدن . (از منتهی الارب ): بدح الحبل ؛ برید آن ریسمان را. (ناظم الاطباء). || شکافتن : بدح العود بدحاً و بدوحاً؛ شکافت آن چوب را. (از ناظم الاطباء). || زدن : بدحه بالعصا؛ زد او را بعصا. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || ناگاه پیش آمدن : بدح فلاناً بالامر؛ ناگاه پیش آورد فلان را کار. (از منتهی الارب ). || فاش کردن : بدح بالسر؛ فاش کرد آن راز را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || خرامیدن زن . (تاج المصادر بیهقی ). برفتار خوش خرامیدن زن . (ازمنتهی الارب ) (از معجم متن اللغة) (آنندراج ): بدحت المراءة بدوحاً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || فروماندن شتر از گرانی بار. (آنندراج ): بدح البعیر عن الحمل ؛ فروماند آن شتر از گرانی بار، و کذلک بدح الرجل عن حمالته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واژه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.