کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باهنر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
باهنر
لغتنامه دهخدا
باهنر. [هَُ ن َ ] (ص مرکب ) که هنر دارد. هنرمند. صاحب هنر. هنرور. هنری : برادر بدش چند و چندی پسرز بیگانگان آنکه بد باهنر. فردوسی .بیاورد فرزانگان را پدربدان تا شود نامور باهنر. فردوسی .|| لایق . قابل . متصف به صفات خوب هنری : دلاورترین اسبان کمیت اس...
-
جستوجو در متن
-
هنرگستر
لغتنامه دهخدا
هنرگستر. [ هَُ ن َ گ ُ ت َ ] (نف مرکب ) هنرمند. باهنر : چنین گفت پس ای هنرگستران مدارید دلها به من بر گران .فردوسی .
-
هنریافته
لغتنامه دهخدا
هنریافته . [ هَُ ن َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) باهنر. دارای هنر : بماناد تا روز ماند جوان هنریافته جان نوشین روان .فردوسی .
-
هنری کردن
لغتنامه دهخدا
هنری کردن . [ هَُ ن َ ک َ دَ ](مص مرکب ) هنرمند ساختن . باهنر کردن . || شجاعت در کسی به وجود آوردن . دلیر کردن : بر سر من تاج دین نهاده شوددین هنری کرد و بردبار مرا.ناصرخسرو.
-
اهل هنر
لغتنامه دهخدا
اهل هنر. [ اَ ل ِ هَُ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) هنرمند. باهنر. دارای هنر : اگر بی هنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابد و اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه ).
-
هنرور
لغتنامه دهخدا
هنرور. [هَُ ن َرْ وَ ] (ص مرکب ) (از: هنر + ور، پساوند اتصاف و دارندگی ) دارای هنر. هنرمند. باهنر : غماز را به حضرت سلطان که راه دادهم صحبت تو همچو تو باید هنروری . سعدی .هنرور چنین زندگانی کندجفا بیند و مهربانی کند. سعدی .هنرور که بختش نباشد بکام به...
-
رزم آرا
لغتنامه دهخدا
رزم آرا. [ رَ ] (نف مرکب ) مخفف رزم آراینده . بهادری که در نبرد کردن باهنر باشد. (ناظم الاطباء). پهلوانی که در رزم هنرمند باشد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به رزم آرای شود. || فرماندهی که مقدمات جنگ را آماده سازد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به رزم آ...
-
جنان
لغتنامه دهخدا
جنان . [ ج ِ ] (ع اِ) ج ِجنت . (دهار) (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). ج ِ جنت ، بمعنی بهشت . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات از کشف اللغات و قاموس و منتخب ) : آن باهنر تویی که ز هر دانشی دلت آراسته ست همچو ز هر نعمتی جنان . سوزنی .مرغ...
-
بیگانگان
لغتنامه دهخدا
بیگانگان . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) ج ِ بیگانه . غریبه . غیرخویشاوند. غیرخودی : برادر بدش چند و چندی پسرز بیگانگان آنکه بد باهنر. فردوسی .چنین هم تو از مهر او چشم دارز بیگانگان زین سپس خشم دار. فردوسی .مر استاد او رابر خویش خواندز بیگانگان جای پردخت ماند. ...
-
هنرمند
لغتنامه دهخدا
هنرمند. [ هَُ ن َ م َ ] (ص مرکب ) باهنر : ز گیتی هنرمند و خامش تویی که پروردگار سیاوش تویی . فردوسی .آن خریدار سخندان و سخن و آن هواخواه هنرمند و هنر. فرخی .مرد هنرمند کش خرد نبود یارباشدچون دیده ای که باشد ارمد. منوچهری .طرفه آنکه افاضل و مردمان هنر...
-
بی هنر
لغتنامه دهخدا
بی هنر. [ هَُ ن َ ] (ص مرکب ) (از: بی + هنر) مقابل هنرمند. (آنندراج ). که هنری ندارد. فاقد هنر و کمال و فضل . فاقد هنرمندی . دور از هنر. بی علم و معرفت . بی فضیلت . بی دانش و کمال . بی فضل . نادان .بی وقوف . بی اطلاع . دور از فضائل . بی مایه : باهنر ...
-
چربدست
لغتنامه دهخدا
چربدست . [ چ َ دَ ] (ص مرکب ) بمعنی جلد و چابک .(برهان ). چابکدست . || شیرینکار. (برهان ).کنایه از تردست و شیرینکار باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). خوشکار و شیرینکار. (ناظم الاطباء). آدم چست و تردست . (فرهنگ نظام ). زبر و زرنگ . حقه باز : یکی دیو باید ...
-
ممتحن
لغتنامه دهخدا
ممتحن . [ م ُ ت َ ح َ ] (ع ص ) آزموده شده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). امتحان شده . آزمایش شده . || آزموده . (دهار). مجرب . (یادداشت مرحوم دهخدا). آزموده و حاذق و کارآزموده . (ناظم الاطباء). || بدحال . محنت زده . در بلا افتاده . پریشان روزگار. محنت ر...
-
هنر
لغتنامه دهخدا
هنر. [ هَُ ن َ ] (اِ) علم و معرفت و دانش و فضل و فضیلت و کمال . (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). کیاست . فراست . زیرکی . (یادداشت مؤلف ).این کلمه در واقع به معنی آن درجه از کمال آدمی است که هشیاری و فراست و فضل و دانش را دربردارد و نمود آن صاحب ه...