بی هنر. [ هَُ ن َ ] (ص مرکب ) (از: بی + هنر) مقابل هنرمند. (آنندراج ). که هنری ندارد. فاقد هنر و کمال و فضل . فاقد هنرمندی . دور از هنر. بی علم و معرفت . بی فضیلت . بی دانش و کمال . بی فضل . نادان .بی وقوف . بی اطلاع . دور از فضائل . بی مایه :
باهنر را هنر سپاه بس است
بی هنر با هزار کس تنهاست .
بکافور گفت ای بد بی هنر
کنون رزم را بر تو آرم بسر.
ستمکاره خوانمش ار دادگر
هنرمند گویمش ار بی هنر.
هنر کی بود تا نباشد گهر
نژاده کسی دیده ای بی هنر.
یکی بی هنر بود نامش گراز
کزو یافتی شاه آرام و ناز.
هنرمند و هم مردم بی هنر
بفرجام هم خاک دارد بسر.
جوان بی هنر سخت ناخوش بود
وگرچند فرزند آرش بود.
نکند میل بی هنر به هنر
که بیوسد ز زهر طعم شکر .
اف ز چونین حقیر و بی هنر از عقل
جان ز تن آن خسیس بادا پیخشت .
سخن خوب بیاموز که هرک از همه خلق
سخن خوب ندارند همه بی هنرند.
و آنکس که بود بی هنر چو هیزم
جز درخور نار سقر نباشد.
با مردم بی هنر دوستی مکن که مردم بی هنر نه دوستی را شاید نه دشمنی را. (منسوب به نوشیروان از قابوسنامه ). اگر بی هنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابد. (کلیله و دمنه ). بی هنران در تقبیح اهل هنر... مبالغت نمایند. (کلیله ودمنه ).
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
کیسه جز لعل تر ندوخته اند.
یا روز بخت بی هنرش را سپید دار
یا خط عمر بی خطرش را سیاه کن .
گر بی هنرم و گر هنرمند
لطفست امیدم از خداوند.
تو خداوندگار باکرمی
گرچه ما بندگان بی هنریم .
گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند. (گلستان ). بی هنران هنرمندان را نتوانند دید. (گلستان ).
بی هنر آنکه در آفاق کسش نیست حسود.
|| ناکارآزموده . (ناظم الاطباء). ناعاقل و بی وقوف . (آنندراج ). || بی پیشه وصنعت . که هنری ندارد.