کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بادپیما پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بادپیما
لغتنامه دهخدا
بادپیما. [ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) بادپیمای . مردم مفلس لاابالی بی فایده گوی و بی ماحصل و دروغ گوی را گویند. (برهان ) (آنندراج ). بیحاصل . بیفایده . (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ سروری ). آنکه کار بیهوده کند. آنکه عملی عبث کند. بادسنج . باددرکف . (آنندراج...
-
جستوجو در متن
-
بادپیمایی
لغتنامه دهخدا
بادپیمایی . [ پ َ / پ ِ ] (حامص مرکب ) عمل بادپیما. باد پیمودن : زحل از دلو با قوی رائی خصم را داده بادپیمایی . نظامی .رجوع به بادپیما و بادپیمای و باد پیمودن شود.
-
بادپیکر
لغتنامه دهخدا
بادپیکر.[ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) تندرو. سریع. صفت اسب و مرکوب تیزرفتار باشد. بادپای . بادپیما. رجوع به بادپای و بادپیما شود: اراقیت را بر هوا دیدم [ اراقیت پری بود ] بر اسبی بادپیکر نشسته بر بالای سر شاه ایستادو جنگ می کرد. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی ...
-
بادپیمای
لغتنامه دهخدا
بادپیمای . [ پ َ / پ ِ ] (نف ) یاوه گوی . بیهوده گوی . || مردم پاده پرست . (ناظم الاطباء). || زلف تابدار. (ناظم الاطباء). رجوع به بادپیما و باد شود.
-
بادحرکت
لغتنامه دهخدا
بادحرکت . [ ح َ رَ ک َ ] (ص مرکب ) تندرو. تیزرفتار. بادپیما. بادپیکر. رجوع به بادپیما، بادپای و بادپیکر شود : یا سحابی که بمجاورت شهابی از اوج هوا بنشیمن خاک آید، چنانک هرکه او را در فضای صحرا بدیدی گفتی :بر آمد پیل گون ابری ز روی نیلگون دریاچو رأی ...
-
باده پیمودن
لغتنامه دهخدا
باده پیمودن . [ دَ / دِ پ َ / پ ِ دَ ] (مص مرکب ) شراب بکسی دادن . (ناظم الاطباء: باده ). شراب خوردن . (شرفنامه ٔ منیری ). می گساردن . می گساری کردن : چو با حبیب نشینی و باده پیمائی بیاد دار محبان بادپیما را.حافظ.
-
باد در قفص بودن
لغتنامه دهخدا
باد در قفص بودن . [ دَرْ ق َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از امر محال بودن باشد : چو باد در قفص انگار کار دولت خصم از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال . انوری .رجوع به آب در غربال شود. || تهی دست و مفلس و گدا بودن . (ناظم الاطباء). رجوع به بادبدست و بادبمش...
-
بادپای
لغتنامه دهخدا
بادپای . (ص مرکب ، اِ مرکب ) سریع در رفتار (اسب یا مرکوبی دیگر). سخت تندرو. سخت تیز در رفتن . بادپیکر. بادپیما. رجوع به بادپیکر و بادپیما شود : اگر خواهی این بادپای دوان دو دستت ببندم به بند گران . فردوسی .هیونان کفک افکن و بادپای برفتند چون رعد غران...
-
پور شش
لغتنامه دهخدا
پور شش . [ رِ ش ُ ] (اِخ ) نام مردی خیاط در شعر مولوی و سبب نامگذاری آنکه در وجه تسمیه ٔ شش نوشته اند که چون شش با آدمی باید یعنی نفس در آن داخل میشود و از آن خارج میگردد و چون مروحه دائماً بادپیمائی میکند چنانکه مروحه ٔ قلب نیز بهمین سبب او را میگوی...
-
حبیب
لغتنامه دهخدا
حبیب . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) دوست . (ترجمان جرجانی ). محبوب . محب . دوستدار. دوستگان . مقابل بغیض . ج ، احباب ، احباء،احبه : الکاسب حبیب اﷲ؛ کاسب حبیب خداست : در خمار می دوشینم ای نیک حبیب خون انگور دو سالیم بفرموده طبیب . منوچهری .غم نیست زخم خورده ٔ ر...
-
پیما
لغتنامه دهخدا
پیما.[ پ َ / پ ِ ] (فعل امر) امر از پیمودن . (آنندراج ). || (نف مرخم ) مخفف پیماینده . که پیماید. پیماینده و بدین معنی مرکب استعمال کنند. (آنندراج ). || پیدا کننده ٔ اندازه ٔ هرچیز. اندازه گیرنده ٔ اشیاء. کیال . || راه رونده . طی کننده .- آسمان پیما ...
-
محب
لغتنامه دهخدا
محب . [ م ُ ح ِب ب ] (ع ص ) دوست . دوست دارنده . (غیاث ) (ناظم الاطباء). دوستدار. دوستار. ج ، محبین . (یادداشت مرحوم دهخدا). ولی . مقابل مبغض . (یادداشت مرحوم دهخدا) : بادا دل محبش همواره بانشاطبادا تن عدویش پیوسته ناتوان . فرخی .صد محب اندر محب پیوس...
-
بادسنج
لغتنامه دهخدا
بادسنج . [ س َ ] (نف مرکب ) مردم متکبر و خام طمع را گویند. (برهان ). متکبر. (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا). معجب و متکبر. (فرهنگ شعوری ورق 153 ص آ). خام طمعی . متکبر. (سروری ). متکبر و خام طمع. (ناظم الاطباء). بادپیما. (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ص...
-
حباب
لغتنامه دهخدا
حباب . [ ح َ ] (ع اِ) کوپله . غوزه . غنچه . سوارگ . سوار آب . گنبد آب . آب سوار. فراسیاب . سیاب . غوزه ٔ آب . غنچه ٔ آب . کوپله ٔ آب . گوی . نفّاخة. فقّاعة. سوارک آب . جندعة. (منتهی الارب ). قبک آب . (دهار). فرزند آب . قبه ٔ آب . عسل . سوارگان آب . (...