حبیب . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) دوست . (ترجمان جرجانی ). محبوب . محب . دوستدار. دوستگان . مقابل بغیض . ج ، احباب ، احباء،احبه : الکاسب حبیب اﷲ؛ کاسب حبیب خداست :
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
خون انگور دو سالیم بفرموده طبیب .
غم نیست زخم خورده ٔ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
بسودای خامان ز جان منفعل
بذکر حبیب از جهان مشتعل .
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب .
دلم نماند ز بس چون حبیب هرساعت
که در دودیده یاقوت بار برگردد.
خوشا و خرما وقت حبیبان
ببوی صبح و بانگ عندلیبان
سرای دشمنان آن به که بینند
حبیبان روی بر روی حبیبان .
حبیب آنجا که دستی برفشاند
محب ار سر بیفشاندبخیل است .
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان بادپیما را.