کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
امیرمسعود پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
پار
لغتنامه دهخدا
پار. (اِخ ) نام چهارمین منزل از سوی هرات بجانب غور که امیرمسعود در سفر خود به غور از آنجا گذشته است . (از تاریخ ابوالفضل بیهقی ).
-
بسالمی
لغتنامه دهخدا
بسالمی . [ ] (اِخ ) ادیب امیرمسعود غزنوی بود. بیهقی آرد: و من سخت بزرگ بودم ، بدبیرستان قرآن خواندن رفتمی ، و خدمتی کردمی چنانکه کودکان کنند و بازگشتمی تا چنان شد که ادیب خویش را که وی را بسالمی گفتندی امیرمسعود گفت : عبدالغفار را از ادب چیزی بباید آ...
-
گاه از گاه
لغتنامه دهخدا
گاه از گاه . [ اَ ] (ق مرکب ) گاه و بیگاه . ندرةً. بعض اوقات : مردی که وی را حسن محدث گفتندی نزدیک امیرمسعود فرستاده بود. [ منوچهربن قابوس ] تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه ازگاه نامه و پیغام آوردی و میبردی . (تاریخ بیهقی ).
-
ارغونشاه
لغتنامه دهخدا
ارغونشاه . [ اَ ] (اِخ ) جانی قربانی حاکم نیشابور. وی را باامیروجه الدّین مسعود سربداری مقاتله روی داد و امیرمسعود ظفر یافت و آن ولایت را ضبط کرد و ارغونشاه نیشابور را بازگذاشته نزد طغاتیمورخان به جرجان رفت و پسرش محمدبیک بعضی از ولایات خراسان را محک...
-
ارسلان
لغتنامه دهخدا
ارسلان . [ اَ س َ ] (اِخ ) در تاریخ بیهقی (چ فیاض ص 519) آمده : و روز چهارشنبه چهارم جمادی الاولی بکوشک دشت لنگان بازآمد [ احمدحسن ] و روز دیگر نامه رسید بگذشته شدن ساتلمش حاجب ارسلان و امیر او را برکشیده بود... و نخست کس او بود که از خراسان پذیره بر...
-
باغ صدهزاره
لغتنامه دهخدا
باغ صدهزاره . [ غ ِ ص َ هَِ رَ ] (اِخ ) همان باغ صدهزار است که نزدیک غزنین بوده است : امیرمسعود پس از خلعت علی میکائیل بباغ صد هزاره رفت و به صحرا آمد... و سلطان یک هفته بباغ صدهزاره ببود. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 360). امیر در این وقت بباغ صدهزار...
-
پرمان
لغتنامه دهخدا
پرمان . [ پ َ] (اِ) فرمان . اَمر : عبدوس بازنمود که چند مهم دیگر است با وی [ آلتونتاش ] و جواب یافت که ... شغلی و پرمانی که باشد و هست بنامه راست باید کرد.(تاریخ بیهقی ). چون فرمان خداوند بر این جمله است پرمان بردارم . (تاریخ بیهقی ). و خزانه به قلعه...
-
علی کاون
لغتنامه دهخدا
علی کاون . [ ع َ ی ِ ؟ ] (اِخ ) (امیر شیخ ...) وی برادر طغاتیمور بود. در سال 741 هَ . ق . این امیر شیخ علی کاون ، برادر خود طغاتیمور را ملامت کرد که دو نوبت به عراق لشکر کشیده است ولی در هردو نوبت شکست خورده است و برای اینکه آن شکست ها را جبران کند، ...
-
علی چشمی
لغتنامه دهخدا
علی چشمی . [ ع َ ی ِ چ ِ ش ُ ] (اِخ ) (خواجه ...)، ملقّب به شمس الدین . وی ششمین تن از امرای سربداری بود که از سال 749 تا 753 هَ . ق . حکومت می کرد و به فراست و دانایی و کفایت شهره بود. او پس از قتل امیر مسعود رئیس واقعی سربداران به شمار می رفت و در ...
-
پیره
لغتنامه دهخدا
پیره . [ رَ / رِ ] (اِ) پیر. قائم مقام و خلیفه و مرشد. خلیفه و جانشین مشایخ و ارباب طریقت و خانقاه نشین باشد. (برهان ). خلیفه ٔ مشایخ و ارباب طریقت را گویند و چون یکی از مریدان بی طریقتی کند او را چوب طریق بزند. (جهانگیری ) : از صد سخن پیره ، یک حرف ...
-
ساتلمش
لغتنامه دهخدا
ساتلمش . [ ت ِ م ِ ] (اِخ ) از کارگزاران حکومت غزنوی . وی در ابتدا خزینه دار امیر محمد بن محمود بود و بعد در دربار سلطان مسعود تقرب یافت و بشحنگی بادغیس رسید، و بسال 428 هَ . ق . درگذشت .گویا در آغاز کار حاجبی ارسلان جاذب از امیران مقتدرسلطان محمود ر...
-
شمس الدین
لغتنامه دهخدا
شمس الدین . [ ش َ سُدْ دی ] (اِخ ) علی چشمی . از سربداران خراسان (جلوس 749-753 هَ . ق .). شمس الدین فضل اﷲ زمام امور امارت سربداران را تسلیم خواجه شمس الدین علی - که پس از قتل امیر مسعود رئیس واقعی سربداران محسوب میشد- واگذاشت . این خواجه که از مردم ...
-
نشانیدن
لغتنامه دهخدا
نشانیدن . [ ن ِ دَ ] (مص ) نشانستن . (آنندراج ) (از برهان قاطع). اجلاس . (از منتهی الارب ). نشاندن . بنشاندن . بنشاستن . بنشاختن . به نشستن داشتن . (یادداشت مؤلف ). جای دادن . مصدر متعدی نشستن است : نواخت امیرمسعود... از حد گذشته بود و اندازه ،از نا...
-
مؤدب
لغتنامه دهخدا
مؤدب . [ م ُ ءَدْ دِ ] (ع ص ) آنکه به مهمانی می خواند. مُؤْدِب . || ادب کننده وسرزنش کننده . (ناظم الاطباء). ادب دهنده . (آنندراج ) (غیاث ). ادب آموزنده . (منتهی الارب ). آن که علم و هنر و فضل می آموزاند. (ناظم الاطباء). فرهنگ آموز. ج ، مؤدبون . (...
-
ادیب
لغتنامه دهخدا
ادیب . [ اَ ] (ع ص ) زیرک . || نگاهدارنده ٔ حدّ هر چیز. || فرهنگ ور. بافرهنگ . (مهذب الاسماء) . فرهنگی . دانشمند. هنرمند. خداوند ادب . ادب دارنده . دانای علوم ادب . سخن دان : این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زعارت در طبع ...