کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اسوار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اَس ْ ] (اِخ ) مردی است از ملوک گیلان که پدر او شیرویه نام داشته و پسر وی را مرداویج میگفتند یعنی مردآویز. و او به «اسفار» مشهور شده چنانکه اسپهبد را اسفهبد گویند. (انجمن آرای ناصری ). رجوع به اسفار شود.
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اَس ْ ] (ص ، اِ) (در پهلوی : اسوار ، اوستایی : اسبارای ، بمعنی برنده ٔ اسب ) سوار. فارس . مقابل پیاده . (انجمن آرا). || نامی بوده که ایرانیان به مرد دلیر و یل مشهور میداده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی ).- اسواران (جمع فارسی ) و اساورة (جمع عر...
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اَس ْ ] (ع اِ) ج ِ سور. (دهار). باروها. باره ها: جوانب حصار و حواشی اسوار به افراد امراء و آحاد کبراء لشکر سپرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اَس ْ / اُس ْ ] (اِخ ) دهی است به اصفهان و از آنجاست محسن اسواری و محمدبن احمد اسواری .
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اَس ْ] (اِخ ) شهری است از ولایت صعید مصر که راه ولایت نوبه بر چهارفرسخی آن شهر واقع است و کوهی است بر جنوب آن که رود نیل از پیرامن آن بیرون می آید. (جهانگیری )(برهان ) (سفرنامه ٔ ناصرخسرو) (انجمن آرای ناصری ). این صورت ظاهراً مصحف اسوان است ...
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اِس ْ/ اُس ْ ] (معرب ، ص ، اِ) (معرب از فارسی ) قائد فارسیان : الاسوار [ بالکسر ]، من اساورةالفرس ، عجمی معرب ، و هو الرامی و قیل الفارس . و الاسوار [ بالضم ] لغة فیه ، و یجمع علی «الاساوِر» و الاساوِرَة قال الشاعر:و وتر الاساور القیاساصغدیة...
-
اسوار
لغتنامه دهخدا
اسوار. [ اُس ْ ] (ع اِ) دست ورنجن . (ربنجنی ). دست برنجن . سوار. یاره .ج ، اَسْوِرَة، اَساوِر، اَساوِرَة. (منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
اثوار
لغتنامه دهخدا
اثوار. [ اَث ْ ] (اِخ ) ریگی است در جانب سندالابارق که در قسمت سفلی وتِدات است و حازمی گفته که آن ریگزاری است در بلاد عبداﷲبن غطفان . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
-
اثوار
لغتنامه دهخدا
اثوار. [ اَث ْ ](ع اِ) ج ِ ثور. گاوان نر. || لخت های بزرگ از پینو . (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
اساور
لغتنامه دهخدا
اساور. [ اَ وِ ] (ع اِ) ج ِ اِسوار. (ربنجنی ).ج ِ اِسوار و اُسوار و سِوار. دست برنجن ها. یاره ها.
-
اسواری
لغتنامه دهخدا
اسواری . [ اَس ْ ] (ص نسبی ) منسوب به اسوار ، قریه ای از اصفهان . (انساب سمعانی ).
-
اسبار
لغتنامه دهخدا
اسبار. [ اَ س َ ] (پهلوی ، ص ) اسوار. سوار. رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 223 شود.
-
اسپبارک
لغتنامه دهخدا
اسپبارک . [ اَ رَ ] (پهلوی ، ص مرکب ) اسپوار. اسوار. اسبار. سوار. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 223).