کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اسخن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اسخن
لغتنامه دهخدا
اسخن . [ اَ خ َ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از ساخن . گرم تر.
-
واژههای همآوا
-
اثخن
لغتنامه دهخدا
اثخن . [ اَ خ َ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از ثخونت .
-
جستوجو در متن
-
گریاندن
لغتنامه دهخدا
گریاندن . [ گ ِرْ دَ ] (مص ) به گریه انداختن . وادار به گریه کردن : اسخن اﷲ علیه ، بگریاند خدای او را. (منتهی الارب ). دوست آن است که بگریاند، دشمن آن است که بخنداند. رجوع به گریانیدن شود.
-
اعون
لغتنامه دهخدا
اعون . [ اَ وَ ] (ع ن تف ) یاری دهنده تر. مدددهنده تر. (یادداشت مؤلف ): اذا کان الحنطة قریب العهد بالطحن کان اسخن و اعون علی حبس البطن . (ابن البیطار).
-
اسخان
لغتنامه دهخدا
اسخان . [ اِ ] (ع مص ) گرم کردن . (منتهی الارب ). || بگریانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). گریان کردن چشم . (زوزنی ): اسخن اﷲ عینه ؛ بگریاناد خدا چشمهای ویرا. (منتهی الارب ).
-
قرفة
لغتنامه دهخدا
قرفة. [ ق ِ ف َ ] (ع اِ) پاره ای پوست . || پوست پاره های انار. || آب بینی خشک در بینی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (ص ) مرد متهم به چیزی . || (اِ)نوعی از دارچینی معروف به دارچینی چین بدان جهت که دارچینی درحقیقت پوست درخت است ، جسمه اشحم و اسخن...
-
لوف السبط
لغتنامه دهخدا
لوف السبط. [ فُس ْ س ُ /س َ ] (ع اِ مرکب ) لوف الکبیر. لوف الحیة. صاحب اختیارات بدیعی گوید: لوف الکبیر است و یک نوع را به یونانی لارن اپیدی و بربری انزفی و به زبان اهل اندلیس صاره و آن لوف الصغیر است و آن را لوف الجعد خوانند و نوع سیم را به یونانی در...
-
اسقلبیوس
لغتنامه دهخدا
اسقلبیوس . [ اَ ق َ ل ِ ] (اِخ ) رب ّالنوع طب . در اساطیر یونانی فرزند افولن . او نه تنها بیماران را شفا می بخشیدبلکه مردگان را نیز احیا می کرد. فلوطن خدای مردگان و جهنم به زاوش شکایت برد که اسقلبیوس زود است مملکت مرا بی اهل سازد و زاوش اسقلبیوس را ب...
-
لبن
لغتنامه دهخدا
لبن . [ ل َ ب َ ] (ع اِ) شیر و آن اسم جنس است . ج ، البان . (منتهی الارب ). و هو مرکبة من مائیة و جبنیة و دسومة : چگونه جدری جدری کجا ز پستانش هنوز هیچ لبی بوی ناگرفته لبن . منجیک .جهان دختر خواجگی را همی بدو داد چون باز کرد از لبن . فرخی .وان گل سوس...