کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
احنف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
احنف
لغتنامه دهخدا
احنف . [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن قیس معاویةبن حصین بن عبادةبن نزال بن منقربن عبیدبن الحارث بن عمروبن کعب بن سعدبن زید مناةبن تمیم التمیمی . نام او ضحاک و بقولی صخر و کنیت او ابوبحر است و بردباری و حلم را در عرب و فارس بدو مثل زنند و احلم من الأحنف گویند...
-
احنف
لغتنامه دهخدا
احنف . [ اَ ن َ ] (اِخ ) از اعلام است و گروهی از محدثین به این لقب ملقب بوده اند. (سمعانی ).
-
احنف
لغتنامه دهخدا
احنف . [ اَ ن َ ] (اِخ ) تمیمی مدنی مکنی به ابویحیی هلالی . محدث است .
-
احنف
لغتنامه دهخدا
احنف . [ اَ ن َ ] (اِخ ) همدانی . وی از کبار مشایخ همدان است . و او گفته که ابتداء کار من آن بود که در بادیه ای بودم تنها، مانده شدم دست نیاز برداشتم و گفتم : خداوندا ضعیفم و بر جای مانده بضیافت تو آمده ام چون این گفتم در دل من افتاد که مرا میگویند ت...
-
احنف
لغتنامه دهخدا
احنف . [ اَ ن َ ] (ع ص ) کج پای . کژپای . آنکه پای کژ دارد چنانکه نرانگشتهای پا سوی یکدیگر سپرد. آنکه هردو انگشت سترگ او بسوی انسی چسبیده باشد. (زوزنی ). آنکه درسینه ٔ قدم وی کژی بود. کسی که در پای کژی دارد و میل کنان رود. آنکه بر پشت قدم از طرف انگش...
-
واژههای مشابه
-
ابن احنف
لغتنامه دهخدا
ابن احنف . [ اِ ن ُ اَ ن َ ] (اِخ ) ابوالفضل عباس . از شعرای دربار هرون خلیفه . او اصلاً عرب است لیکن چون نیاکان او از دیرزمانی بخراسان هجرت کردند ابوالفضل تربیه و ادب ایرانی فراگرفت . ابراهیم بن عباس صولی خواهرزاده ٔاوست . وفات او بقولی به سال 192 ه...
-
جستوجو در متن
-
ابوالفضل
لغتنامه دهخدا
ابوالفضل . [ اَ بُل ْ ف َ ] (اِخ ) ابن اَحْنف . رجوع به ابن احنف شود.
-
تحنیف
لغتنامه دهخدا
تحنیف . [ ت َ ] (ع مص ) احنف کردن . (تاج المصادر بیهقی ). احنف گردانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به احنف شود.
-
عباس
لغتنامه دهخدا
عباس . [ ع َب ْ با ] (اِخ ) ابن احنف بن اسود الحنفی الیمامی ، مکنی به ابوالفضل . یمانی الاصل است . او راست : دیوانی معروف به دیوان احنف . رجوع به ابوالفضل ابی احنف شود.
-
ضحاک
لغتنامه دهخدا
ضحاک . [ ض َح ْ حا ] (اِخ ) ابن قیس بن معاویة التمیمی ملقب به احنف و مکنی به ابی بحر. رجوع به احنف ابی قیس شود.
-
صخر
لغتنامه دهخدا
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) رجوع به احنف بن قیس بن معاویه شود.
-
ابویحیی
لغتنامه دهخدا
ابویحیی . [ اَ بو ی َ یا ] (اِخ ) احنف تمیمی مدنی هلالی . محدث است .
-
ابویحیی
لغتنامه دهخدا
ابویحیی . [ اَ بو ی َ یا ] (اِخ ) هلالی . احنف تمیمی مدنی . محدث است .