کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آنزیم بَری با آب داغ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
آهن داغ
لغتنامه دهخدا
آهن داغ . [ هََ ] (اِ مرکب ) عمل سوختن جزئی از پوست تن جانور را با آهن تفته برای نشان و علامت یا مداوا و چاره ٔ دردی . کَی ّ. کاویا. || آهنی که برای داغ کردن بکار است . داغینه . || عمل فروبردن آهن تفته در آب . آهن تاب .- آهن داغ کردن آبی را ؛ آهن تاب...
-
داغ شدن
لغتنامه دهخدا
داغ شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اثر و نشان داغ بر او پدید آمدن . با آهن تفته سوخته شدن بدن انسان یا حیوان . || بصورت داغ ، آلت آهنین که بدان بدن حیوانات یا بندگان را نشان کنند، درآمدن . همانند آلت داغ گردیدن : زآنکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست ز آتشین...
-
الجام
لغتنامه دهخدا
الجام . [ اِ ] (ع مص ) لگام پوشانیدن ستور را. (منتهی الارب ). لگام نهادن بر اسب . (از اقرب الموارد). لگام برکردن . (تاج المصادر بیهقی ). || داغ کردن به داغ لجام .(منتهی الارب ). داغ کردن شتر با لجام ، و لِجام داغ ونشانه ٔ شتر است . (از اقرب الموارد)....
-
داغ کردن
لغتنامه دهخدا
داغ کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تسویم . (دهار). وسم . (تاج المصادر) (دهار). حسم . (ترجمان القرآن ). کی ّ. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). سمة. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). صماح . (منتهی الارب ). تحویر. (تاج المصادر). آهن تفته برای نشان حیوان بر پوس...
-
داغ
لغتنامه دهخدا
داغ . (ص ، اِ) نشان . (برهان ). علامت و نشان چیزی . سمة. (منتهی الارب ) (دهار). وسم . کدمة. دماع . (منتهی الارب ). نشان چیزی بر چیزی . چنانکه در حوض یا آب انبار گویند: داغ آب تا فلان حد پیداست ؛ یعنی نشان آب . و بعضی گفته اند داغی که می سوزانند معنی ...
-
زولبیا
لغتنامه دهخدا
زولبیا. (اِ) زلوبیا. زلابیه . شیرینیی است که از آمیختن ماست کیسه انداخته (آب گرفته ) با نشاسته و ریختن این آمیخته در روغن کنجد داغ بوسیله ٔ قیفی مخصوص و پختن در روغن مذکور و سپس انداختن آن در شیره ٔ شکر درست کنند. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زلوبیا ...
-
کچری
لغتنامه دهخدا
کچری . [ ک ِ ] (هندی ، اِ) طعامی است مرکب از برنج و ماش و روغن و بیشتر در هندوستان پزند. (برهان ). خورشی که هندیان از برنج و ماش و روغن کنند و این لغت نیز هندی است و اصلش کچری به کاف مخلوط با هاست . (از آنندراج ).- کچری ماش ؛ خوراکی است و طرز تهیه ٔ...
-
سل
لغتنامه دهخدا
سل . [ س َ ] (اِ) چیزی باشد که از چوب وفلاشه درهم بندند و با آن از آب گذرند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شش و ریه . (ناظم الاطباء). شش را نیز گفته اند که عربان ریه گویند. (برهان ). || کشتی که به عربی سفینه خوانند. (برهان ) (آنندراج ). کشتی...
-
کشح
لغتنامه دهخدا
کشح . [ ک َ ] (ع مص ) دشمنی نمودن و در دل دشمنی داشتن . || پراکنده کردن گروه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کشحت الدابة؛ دنب رامیان هردو پای درآورد. || روفتن خانه را.(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || متفرق و پراکنده گشتن قوم از آب ، کشح ال...
-
آجی
لغتنامه دهخدا
آجی . (اِخ ) یا آجی چای . نام امروزی آن تلخه رود. (فرهنگستان ). رودیست از کوههای سبلان سرچشمه گرفته ، با شعب عدیده که از قوشه داغ و بزغوش و سهند جاری شود از شمال تبریز گذرد و نزدیک قصبه ٔ گوگان بدریاچه ریزد، و از آب راهه های مهم آن یکی گومان رود است ...
-
سنگداغ
لغتنامه دهخدا
سنگداغ . [ س َ ] (اِ مرکب ) سنگی که داغ کرده در آب یا بچیزی دیگر اندازند تا کثافت آن ببرد. (آنندراج ). || (ص مرکب ) آبی که سنگ تافته در آن انداخته باشند. (ناظم الاطباء). || گرم رو. (آنندراج ) : افکنده نعل ، توسن ِ برق ِ سبک عنان در وادیی که گشته مرا ...
-
مهر سلیمان
لغتنامه دهخدا
مهر سلیمان . [ م ُ رِ س ُ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) خاتم سلیمان . انگشتر سلیمان که گویند اسم اعظم الهی بر آن نقش بود و قدرت سلطنت و سلطه ٔ سلیمان بر انس و جن به خاطر آن انگشتر بود : مهیا ساز از داغ جنون مهر سلیمانی نشست وخاست کن با دام و دد با دانه در صحرا....
-
خجک
لغتنامه دهخدا
خجک . [ خ َ ج َ ] (اِ) نقطه . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). لکه داغ . (ناظم الاطباء). نکته . و کته . (منتهی الارب ): بَرَش . خجکهای سیاه و سپید بر اسب بخلاف رنگ آن . ذَرنوح جانوری است زهردار سرخ رنگ با خجکهای سیاه که می پرد. ذِرَّح جان...
-
قورمه
لغتنامه دهخدا
قورمه . [ قُرْ م َ ] (ترکی ، اِ) قُرمه . از ترکی قاوورماق بمعنی بریان کردن . (سنگلاخ ). مطلق بریان خصوصاً گوشت بریان . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). و طرز تهیه قورمه بدین گونه است که گوشت بی استخوان را خرد کرده با کمی آب بار کنند، نیم پز ...
-
کن
لغتنامه دهخدا
کن . [ ک ُ ] (نف مرخم ) (ماده ٔ مضارع از «کردن ») کننده و آنکه کاری را می کند مانند: در میان کن ؛ یعنی آنکه در میان می آورد. (ناظم الاطباء). در ترکیب با کلمات دیگر صفت فاعلی سازد: آب بخش کن . آب خشک کن . آتش سرخ کن . بخاری پاک کن . تیغتیزکن . جاده صا...