سنگداغ . [ س َ ] (اِ مرکب ) سنگی که داغ کرده در آب یا بچیزی دیگر اندازند تا کثافت آن ببرد. (آنندراج ). || (ص مرکب ) آبی که سنگ تافته در آن انداخته باشند. (ناظم الاطباء). || گرم رو. (آنندراج ) :
افکنده نعل ، توسن ِ برق ِ سبک عنان
در وادیی که گشته مرا سنگ داغ پا.
|| کنایه از عاشق دل سوخته . (آنندراج ). عاشق سوزان و شتابان . (ناظم الاطباء) :
در رهگذار جانان خورشید سنگ داغ است
رخسار دلبر من هم چشم و هم چراغ است .
خسرو خبر ندارد از درد عشق شیرین
معلوم میتوان کرد فرهاد سنگ داغ است .
گل چه سان چهره شود با تو که یاقوت شود
سنگ داغ از رخ چون لاله ستانی که تراست .