کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پناهنده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پناهنده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) panāhande پناهگیرنده؛ پناهبرنده: ◻︎ درگذر از جرم که خواهندهایم / چارۀ ما کن که پناهندهایم (نظامی۱: ۷).
-
جستوجو در متن
-
پناهندگی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) panāhandegi حالت و عمل پناهنده؛ پناهنده بودن.
-
مستجیر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] mostajir زنهارخواهنده؛ پناهبرنده؛ پناهنده.
-
التجا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: التجاء] 'eltejā پناه بردن؛ پناهنده شدن؛ پناه گرفتن.
-
پناهگاه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) panāhgāh ۱. جایی که به آن پناه ببرند.۲. جای امن که از ترس دشمن در آنجا پناهنده شوند؛ پناهجای.
-
تحصن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] tahasson ۱. (سیاسی) به جایی پناهنده شدن.۲. (سیاسی) بست نشستن.۳. [قدیمی] در حصار شدن.۴. [قدیمی] در جای استوار و محکم قرار گرفتن.
-
ایزدپناه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) 'izadpanāh پناهنده به ایزد؛ کسی که به خدا پناه ببرد؛ کسی که در پناه خدا باشد: ◻︎ پناهد به ایزد به بیگاه و گاه / نیفتد به بد مرد ایزدپناه (نظامی: ۹۳۰).
-
پناه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: panāh] panāh ۱. حامی؛ پشتیبان: ◻︎ اندر پناه خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و «پناه» تو (فرخی: ۳۴۰).٢. (اسم) امان؛ زنهار: ◻︎ اندر «پناه» خویش مرا جایگاه ده / کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو (فرخی: ۳۴۰).٣.(اسم) حمایت.۴. (اسم) پن...
-
پناهیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) [قدیمی] panāhidan ۱. پناه بردن؛ پناهنده شدن: ◻︎ بر که پناهیم تویی بینظیر / در که گریزیم تویی دستگیر (نظامی۱: ۷)، ◻︎ بدید از بد و نیک آزار اوی / به یزدان پناهید در کار اوی (فردوسی: ۲/۲۰۷)، ◻︎ از آن کسی که شان خواند از جای خویش / به یزدان...
-
دخیل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] daxil ۱. داخلشده.۲. بیگانهای که میان قومی داخل شود و به آنان انتساب پیدا کند.۳. کلمهای که از زبانی داخل زبان دیگر شود.۴. کسی که در کارهای شخص دیگر مداخله داشته باشد.۵. (ادبی) در قافیه، حرف متحرکی که میان الف تٲسیس و حرف روی باشد، مثل ...