کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
میانه 2 پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
میانه رو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) miyānero[w] کسی که در هیچ کاری افراط و تفریط نکند؛ میانهگیر.
-
میانه روی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) miyāneravi حد وسط کاری را در پیش گرفتن؛ خودداری از افراط و تفریط.
-
میانه سال
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) miyānesāl کسی که نه پیر باشد نه جوان؛ میانسال.
-
جستوجو در متن
-
خلال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] xelāl میانۀ چیزی؛ بین.
-
ظهر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، قید) [عربی] zohr میانۀ روز؛ نیمروز.
-
کبد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] kabad ۱. سختی؛ رنج؛ دشواری.۲. میانۀ چیزی.
-
انصاف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'ensāf ۱. داد دادن؛ عدلوداد کردن.۲. راستی کردن.۳. به نیمه رسیدن.۴. میانهروی.۵. (قید) [قدیمی] انصافاً؛ حقیقتاً.
-
ارش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹آرش، رش › (ریاضی) [قدیمی] 'araš واحد اندازهگیری طول، تقریباً برابر با نیم متر که بر مبنای فاصلۀ سر انگشتِ میانۀ دست تا آرنج اندازهگیری میشد؛ ذراع: ◻︎ به کف ماروش نیزهٴ دهارش / ز خون عدو یافته پرورش (هاتفی: مجمعالفرس: ارش).
-
ش
فرهنگ فارسی عمید
(ضمیر) [']aš, š ۱. او؛ آن: کاغذش، قلمش، کتابش.۲. او را؛ آن را: شستمش.۳. به او: گفتمش.۴. برای او (در حالت مفعولی): شرمش آمد. Δ هرگاه با کلمهای که آخر آن «ه» باشد ترکیب شود الفی در میانه میآورند: جامهاش، گفتهاش.
-
انگشت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: angust] 'angošt ۱. (زیستشناسی) هریک از اجزای متحرک پنجۀ دست و پای انسان که بر سر آنها ناخن روییده است.۲. (ریاضی) واحد اندازهگیری طول به اندازۀ ۱۵ تا ۲۰ میلیمتر.۳. [عامیانه، مجاز] مقدار کم از خوراک غلیظ و چسبنده که با انگشت برداش...
-
تنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) tang ۱. تسمه یا نواری پهن که به کمر اسب یا الاغ میبندند.۲. هرچیزی که چیز دیگر را با آن بفشارند و زیر فشار قرار بدهند، مانند قید صحافی.۳. بار.۴. [قدیمی] یک لنگه بار.۵. [قدیمی] جوال.۶. [قدیمی] بار و خروار از چیزی: ◻︎ دراین میانه فزون دارد از هزا...