کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مَجْنُونٌ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
مجنون
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: مجانین] majnun دیوانه.
-
واژههای همآوا
-
مجنون
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: مجانین] majnun دیوانه.
-
جستوجو در متن
-
مجانین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ مجنون] majānin = مجنون
-
دیوزد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) ‹دیوزده› [قدیمی، مجاز] divzad دیوانه؛ مجنون.
-
مشفوع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] mašfu' مجنون؛ دیوانه.
-
آشفته عقل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] 'āšofte'aql ۱. مخبط؛ مجنون.۲. پریشانحواس.
-
دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) divāne ۱. کسی که عقلش زایل شده باشد؛ بیعقل؛ مجنون.۲. [مجاز] بیخِرد.۳. هار: سگ دیوانه.
-
شیدا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [آرامی] šeydā ۱. عاشق؛ آشفته از عشق.۲. [قدیمی] آشفته؛ پریشان.۳. [قدیمی] دیوانه؛ مجنون.
-
اکسون
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] 'aksun ۱. نوعی دیبای سیاه گرانبها.۲. [مجاز] جامۀ سیاه فاخر: ◻︎ اطلس و اکسون مجنون پوست است / پوست خواهد هرکه لیلیدوست است (عطار: ۳۸۸).
-
توت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [آرامی] ‹تود› (زیستشناسی) tut ۱. میوهای ریز، آبدار، و شیرین، دارای مواد ازته و مواد چرب و ویتامینهای B و C. ملین و پیشابآور است. تازه و خشککردۀ آن خورده میشود. خوردن آن برای مبتلایان به مرض قند ضرر ندارد. شیرۀ آن را هم میگیرند و شیرۀ توت...
-
غرب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] qarab ۱. درختی که میوه ندهد؛ پد؛ پده.۲. سپیدار.۳. بید.۴. بید مجنون.۵. طلا.۶. نقره.۷. قدح.۸. خمر.
-
پنج روزه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به پنجروز، اسم) panjruze ۱. مدت پنجروز.۲. آنچه پنجروز طول بکشد.۳. [مجاز] مدت کم: ◻︎ دور مجنون گذشت و نوبت ماست / هرکسی پنجروزه نوبت اوست (حافظ: ۱۳۶ حاشیه).
-
پری دار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [قدیمی، عامیانه] paridār ۱. کسی که جن داشته باشد؛ جنزده؛ دیوانه؛ مجنون.۲. دختری که پریافسا او را واسطۀ ارتباط خود با جن و پری قرار دهد: ◻︎ چون پریداران درخت گل همیلرزد به باد / چون پریبندان بر او بلبل همی افسون کند (قطران: ۸۳).