کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مجبور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مجبور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] majbur کسی که از خود اختیار ندارد؛ آنکه بهزور به کاری واداشته شده؛ ناگزیر؛ ناچار.
-
جستوجو در متن
-
زورگو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) zurgu زورگوینده؛ آنکه دیگری را به زور مجبور به قبول امری بکند.
-
اجبار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'ejbār ۱. کسی را به زور و ستم به کاری واداشتن؛ مجبور کردن.۲. ناچاری.
-
مخیر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] moxayyar ۱. [مقابلِ مجبور] اختیاردادهشده؛ صاحباختیار؛ دارای اختیار.۲. [قدیمی] برگزیده.
-
اکراه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'ekrāh ۱. (فقه) کسی را بهزور و ستم به کاری واداشتن؛ کسی را خلاف میل او به کاری مجبور کردن.۲. بیمیلی.۳. تنفر.
-
الام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] [قدیمی] 'olām در دورۀ قراقویونلو تا قاجاریه راهنمایی که در روستاها مجبور بود رایگان به مٲمور دیوان خدمت کند و او را از دهی به ده دیگر راهنمایی کند.
-
عللا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹علالا› [قدیمی] 'alalā بانگ؛ فریاد؛ شوروغوغا؛ هیاهو: ◻︎ گر چو ما گیتی مجبور قضاوقدر است / پس چرا از ما بر گیتی چندین عللاست (مسعودسعد: ۸۵).
-
وادار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) vādār ویژگی آن که به کاری واداشتهشده.〈 وادار کردن: (مصدر متعدی)۱. کسی را به کاری برانگیختن؛ تحریک کردن.۲. مجبور کردن.
-
دامن گیر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] dāmangir ۱. کسی یا چیزی که باعث گرفتاری و برجاماندگی یا توقف اضطراری در جایی بشود.۲. آنچه شخص را مجبور به حمایت و مراقبت و نگهداری کسی یا چیزی بکند.
-
محکوم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] mahkum ۱. (حقوق) کسی که حکم بر ضرر او صادر شده؛ دادباخته.۲. کسی که مجبور به تحمل وضعیتی است.۳. [مقابلِ حاکم] کسی که به او دستور یا حکم میدهند.۴. کسی که در مناظره یا بحثی مجاب شود.
-
متحمل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: متَحمّل] mote(a)hammel ۱. [مجاز] مجبور به تحمل رنج و سختی.۲. [مجاز] بردبار.۳. [مجاز] آنکه رنج و سختی را تحمل میکند.۴. [قدیمی] باربردار.
-
واداشتن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) vādāštan ۱. وادار کردن؛ کسی را به کاری گماشتن؛ مجبور کردن.۲. تحریک کردن؛ برانگیختن.۳. تشویق و ترغیب کردن.۴. کشاندن؛ جذب کردن.۵. [قدیمی] مانع شدن؛ بازداشتن.
-
خواباندن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹خوابانیدن، خوابنیدن› xābāndan ۱. کسی را خواب کردن؛ به خواب بردن.۲. [عامیانه، مجاز] بستری کردن.۳. مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن.۴. [عامیانه، مجاز] متوقف یا تعطیل کردن.۵. [عامیانه، مجاز] سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن.۶. [عامیان...
-
زور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: zōr] zur ۱. توانایی؛ نیرو؛ قوه؛ قدرت: ◻︎ چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور / جُوی زر بهتر از پنجاه من زور (سعدی: ۱۲۵).۲. فشار.۳. زبردستی.۴. [قدیمی] جور و ستم.〈 زور آوردن: (مصدر لازم) زور دادن؛ فشار دادن؛ فشار وارد کردن بر کسی یا بر چیزی....