کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لشکری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
لشکری
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به لشکر) laškari ۱. مربوط به لشکر.۲. [مقابلِ کشوری] فردی از لشکر؛ سرباز؛ نظامی؛ سپاهی.
-
جستوجو در متن
-
جندی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به جند، اسم) [معرب. فارسی] [قدیمی] jondi سپاهی؛ لشکری.
-
عسکری
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت نسبی، منسوب به عسکر) [معرب. فارسی] [قدیمی] 'askari لشکری؛ سپاهی.
-
نیساری
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] ni(ey)sāri ۱. سپاهی؛ لشکری.۲. سرباز داوطلب.
-
آتش سری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی، مجاز] 'ātašsari تندخویی؛ خشمناکی؛ نابردباری: ◻︎ مکن تیزمغزی و آتشسری / نه زاینسان بُوَد مهتر لشکری (فردوسی: ۷/۵۵۶).
-
غارتیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [عربی. فارسی] [قدیمی] qāratidan غارت کردن؛ تاراج کردن: ◻︎ اندر دوید و مملکت او بغارتید / با لشکری گران و سپاهی گزافهکار (منوچهری: ۳۹).
-
زنده پیل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] zendepil فیل بزرگ: ◻︎ به هاماوران بود صد زندهپیل / یکی لشکری ساخته بر دو میل (فردوسی: ۲/۸۶).
-
پیرارسال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، قید) [قدیمی] pirārsāl پیرار؛ سال پیش از پارسال؛ دوسال پیش از امسال: ◻︎ پیرارسال کاو سوی ترکان نهاد روی/ بگذاشت آب جیحون با لشکری گران (فرخی: ۲۶۴).
-
تنگ چشمی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [مجاز] tangče(a)šmi ۱. آزمندی؛ حرص.۲. بخل: ◻︎ به تنگچشمی آن تُرک لشکری نازم / که حمله بر من درویش یکقبا آورد (حافظ: ۲۹۸).
-
صاحب منصب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] sāhebmansab ۱. دارای منصب و شغل عالی.۲. کسی که دارای رتبه و مقام دولتی، کشوری، یا لشکری باشد.۳. (نظامی) افسر ارتش از ستوان سوم به بالا.
-
فتنه جو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] ‹فتنهجوی› fetneju ۱. آشوبطلب.۲. [مجاز] زیبا و دلفریب.۳. [قدیمی، مجاز] جنگجو؛ سپاهی؛ لشکری: ◻︎ آمد از دهگان سبکپایی که یک جا آمدند / از سوار و از پیاده فتنهجویی دههزار (مسعود سعد: ۱۶۲).
-
یوز
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ یوزیدن) [قدیمی] yuz ۱. = یوزیدن۲. یوزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چارهیوز، دریوز، ◻︎ ز بهر طلایه یکی کینهتوز / فرستاد با لشکری رزمیوز (فردوسی: لغت فرس۱: یوز).
-
داغ دل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] dāqdel کسی که مرگ عزیزی دیده باشد یا از حادثۀ ناگواری اندوهگین باشد؛ دارای دل داغدار؛ شکستهدل؛ دلشکسته: ◻︎ زواره بیاورد از آن سو سپاه / یکی لشکری داغدل کینهخواه (فردوسی: ۵/۳۸۱)، ◻︎ شبی از شبان داغدل خفته بود / ز کار زمانه بر...
-
سرباز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) sarbāz ۱. (نظامی) کسی که دارای پایینترین درجۀ نظامی است.۲. [مجاز] سپاهی؛ لشکری؛ نظامی.۳. (اسم) (ورزش) در شطرنج، پیاده.۴. [قدیمی] کسی که از جان و سر خود گذشته و آمادۀ جانبازی باشد.〈 سرباز گمنام: سربازی ناشناخته که جسد او را از م...