کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فدا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
فدا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: فِداء] fa(e)dā ۱. چیزی که از آن در راه کسی یا برای رسیدن به هدفی صرفنظر میکنند: ◻︎ فدای پیرهن چاک ماهرویان باد / هزار جامهٴ تقوا و خرقهٴ پرهیز(حافظ: ۵۳۶).۲. (اسم مصدر) صرفنظر کردن از چیزی بهخاطر کسی یا برای رسیدن به هدفی.۳. (اسم...
-
جستوجو در متن
-
فدی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [مٲخوذ از عربی، ممالِ فِداء] [قدیمی] fedi = فدا
-
فداکار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] fadākār آنکه جان یا مال خود را در راه دیگری فدا میکند.
-
جان فشان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹جانافشان› [قدیمی، مجاز] jānfešān کسی که جان خود را در راه کس دیگر فدا کند؛ فداکار.
-
نثار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] nesār ۱. [مجاز] فدا کردن.۲. (اسم) گل یا گوهر که به عنوان احترام و افتخار بر سر کسی بیفشانند.۳. [قدیمی] پاشیدن؛ افشاندن؛ پراکنده ساختن.۴. (اسم) [قدیمی] آنچه در جشن عروسی بر سر عروس و داماد یا بر سر مردم بریزند.
-
استخدام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'estexdām ۱. کسی را برای خدمت خواستن، در برابر پرداخت حقوق معیّن.۲. گماشته شدن به شغلی.۳. (ادبی) در بدیع، آوردن لفظی که با یک کلمه یک معنی و با کلمۀ دیگر معنی دیگری داشته باشد، مانندِ این شعر: من ایستادهام که کنم جان فدا چو شمع...
-
قربانی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به قربان) [عربی. فارسی] qorbāni ۱. ویژگی حیوانی حلالگوشت مانندِ گاو، گوسفند، و شتر که در راه خدا ذبح شده و گوشت آن صدقه داده میشود: ◻︎ فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود / برای عید بُوَد گوسفند قربانی (سعدی۲: ۵۹۷).۲. آنکه در اثر شرا...
-
رامش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [پهلوی: rāmišn] ‹رامشت، رامشک› [قدیمی] rāmeš ۱. آرامش؛ آسودگی؛ فراغ و سکون.۲. (اسم) سرود و آواز؛ شادی و عیش و طرب: ◻︎ زمین بوسید شیرین کای خداوند / ز رامش سوی دانش کوش یک چند (نظامی۲: ۳۱۰).〈 رامش جان: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سیگانۀ...
-
جان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: gyān] jān ۱. نیرویی که تن به آن زنده است؛ روح حیوانی.۲. روان: ◻︎ جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، ◻︎ جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بیدی...