کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
زی
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ زیستن) zi ۱. = زیستن۲. زینده؛ زندگیکننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبزی.
-
زی
فرهنگ فارسی عمید
(حرف اضافه) [قدیمی] zi ۱. بهطرفِ؛ بهجانبِ؛ بهسویِ.۲. نزدیکِ؛ نزدِ.۳. (اسم) حد و اندازه.
-
زی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: زیّ] [قدیمی] zi[yy] ۱. هیئت؛ شکل.۲. شکل لباس؛ طرز پوشاک.
-
واژههای مشابه
-
فارغ زی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] [قدیمی، مجاز] fāreqzi آنکه آسوده و فارغ زندگی کند: ◻︎ طمع دار سود و بترس از زیان / که بیبهره باشند فارغزیان (سعدی۱: ۱۰۶).
-
واژههای همآوا
-
ذی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] zi صاحبِ؛ دارایِ؛ دارنده: ذیجاه، ذیحیات.
-
جستوجو در متن
-
زلفک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مصغرِ زلف] [قدیمی] zolfak زلف زیبا: ◻︎ همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود / همیشه گوشم زی مردم سخندان بود (رودکی: ۴۹۹)، ◻︎ پیام من بگو آن سیمتن را / شکستهزلفکان پرشکن را (فخرالدیناسعد: ۱۱۳).
-
سالیان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، قید) [جمعِ سال] sāliyān = سال: ◻︎ چنان زی کزآن زیستن سالیان / تو را سود و کس را نباشد زیان (نظامی۵: ۷۸۰).
-
شاعی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] šā'i ۱. شیعی؛ شیعه: ◻︎ زآب خرد گر خبرستی تو را / میل تو زی مذهب شاعیستی (ناصرخسرو: ۲۴۹).۲. تابع.
-
کت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] kat ۱. تختخواب.۲. تخت پادشاهی: ◻︎ روز اورمزداست شاها شاد زی / بر کت شاهی نشین و باده خور (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۶).۳. = کاریز
-
چشم آغیل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹چشمآغل، چشماغل، چشمآغول› [قدیمی] če(a)šm[']āqil نگاه از گوشۀ چشم از روی خشم و غضب؛ نگاه غضبآلود؛ چشمآلوس؛ چشمغله؛ چشمغره: ◻︎ نرمک او را یکی سلام زدم / کرد زی من نگه به چشمآغیل (حکاک: شاعران بیدیوان: ۲۸۷).
-
فرسته
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] fereste = فرستاده: ◻︎ به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین / فرسته فرستاد زی شاه چین (فردوسی: ۱/۱۰۸)، ◻︎ فرسته فرستاد با خواسته / غلامان و اسبان آراسته (دقیقی: ۸۳).
-
فلاخن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹فلاخان، فلخمان، پلخمان، فلماخن، فلخم، پلخم› [قدیمی] falāxan آلتی ساختهشده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب میکردند؛ دستاسنگ؛ دستسنگ؛ قلابسنگ؛ قلاسنگ؛ قلباسنگ؛ قلماسنگ؛ کلاسنگ؛ کلماسنگ؛ فلاسنگ: ◻︎ گر کس بودی که زی توام بفکندی / خویشتن اندر ن...