کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دوست بودن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
دوست وار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] dustvār ۱. دوستمانند؛ مانند دوست؛ دوستنما؛ شبیه دوست.۲. (قید) دوستانه: ◻︎ مده بوسه بر دست من دوستوار / برو دوستداران من دوست دار (سعدی۱: ۵۷).
-
غریب دوست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] qaribdust آنکه غریبان را دوست دارد؛ دوست غریب؛ غریبپرور؛ غریبنواز.
-
زن دوست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه] zandust = زنباره
-
مهمان دوست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) mehmāndust کسی که مهمان را دوست دارد؛ مهماننواز.
-
وطن دوست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] ‹وطنخواه› vatandust کسی که وطن خود را دوست دارد؛ میهندوست؛ میهنخواه.
-
دانش دوست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) dānešdust آنکه علم و دانش را دوست دارد؛ دوستدار دانش؛ دوستدار علم و فضل.
-
جستوجو در متن
-
بتا
فرهنگ فارسی عمید
(شبه جمله) ‹بهل تا، بل تا› [قدیمی] betā بگذار؛ بهل: ◻︎ بتا هلاک شود دوست در محبت دوست / که زندگانی او در هلاک بودن اوست (سعدی۲: ۳۵۲).
-
عاشقی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [عربی. فارسی] 'āšeqi عاشق بودن؛ شیفتگی؛ دلدادگی: ◻︎ نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست / عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد (حافظ: ۳۲۶).
-
مرافقت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مرافَقة] [قدیمی] morāfeqat ۱. با هم دوست و رفیق شدن.۲. همراه و همسفر بودن.۳. همراهی و ملاطفت.
-
جگر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: ĵikar] jegar ۱. (زیستشناسی) یکی از اعضای درون بدن انسان و بعضی حیوانات به رنگ سرخ تیره و در بدن انسان در پهلوی راست زیر حجاب حاجز قرار دارد و صفرا از آن مترشح میشود و نقش مهمی در سوختوساز مواد سفیدهای و چربی دارد. وزنش در حدود یکون...
-
سپاس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، اسم مصدر) [پهلوی: spās] ‹سپاسه› sepās ۱. حمد؛ ثنا؛ درود؛ ستایش.۲. شکر: ◻︎ سپاس خدا کن که بر ناسپاس / نگوید ثنا مرد مردمشناس (نظامی۵: ۸۳۱)، ◻︎ هنوزت سپاس اندکی گفتهاند / ز بیورهزاران یکی گفتهاند (سعدی۱: ۱۷۴)، ◻︎ به این سپاس که مجلس منوّرست ب...
-
چشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: čašm] če(a)šm ۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان.۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد.۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: ◻︎ گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲).۴. [عامیانه، مجاز] = &l...
-
جا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: giyāk] ‹جای› jā ۱. محل.۲. هر قسمتی از فضا یا سطح که کسی یا چیزی در آن قرار بگیرد.۳. منزل.۴. اثر باقیمانده از چیزی بر روی یک سطح: جای مُشت.۵. بستر: جا تَر است و بچه نیست.۶. جانشین؛ عوض؛ ازا: ◻︎ اگر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست / حرا...