کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دل دل زدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
ضربان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] zarabān ضربههای متوالی با فواصل زمانی یکسان.〈 ضربان قلب: (زیستشناسی) زدن قلب؛ تپیدن دل؛ تپش قلب.
-
غش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: غشّ] [قدیمی] qaš[š] ظاهر ساختن خلاف آنچه در دل باشد؛ خیانت؛ خدعه؛ گول زدن.〈 غش کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] خیانت کردن.
-
سگالیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) ‹اسگالیدن› [قدیمی] segālidan ۱. اندیشیدن؛ فکر کردن: ◻︎ کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲: ۳۹۸)، ◻︎ کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو: ۲۵۵).۲. پنداشتن.۳. رای زدن.
-
جز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم صوت) jez[z] ۱. صدایی که از برخورد آب به آتش یا هرچیز داغ شنیده میشود.۲. صدای تف دادن چیزی در روغن؛ جزجز.〈 جز جگر زدن: [عامیانه، مجاز] به درد بیدرمان مبتلا شدن.〈 جز زدن: (مصدر لازم) [مجاز]۱. سوختن و جزجز کردن چیزی در روی آتش.۲. از سوز...
-
غنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹غن› [قدیمی] qang ۱. تیر یا سنگ عصاری که دانه در زیر آن فشرده و روغنش گرفته میشود.۲. آواز بلند.۳. بانگ گریه: ◻︎ چند بُوی چند ندیم ندم / کوش و برون آر دل از غنگ غم (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۴۳).〈 غنگغنگ زدن: [قدیمی] ناله و آواز حزین برآو...
-
چاه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) čāh گودال استوانهایشکلی که برای رسیدن به آب و نفت یا ریختن فاضلاب در زمین حفر میکنند: ◻︎ چون ز چاهی میکنی هرروز خاک / عاقبت اندر رسی در آب پاک (مولوی: ۵۲۱).〈 چاه زدن: (مصدر لازم) حفر کردن چاه.〈 چاهِ زنخ: [قدیمی، مجاز] فرورفتگی ک...
-
قلب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] qalb ۱. [جمع: قُلُوب] (زیستشناسی) عضو عضلانی صنوبریشکل که در جانب چپ سینه بین ریهها قرار گرفته و مانند تلمبه برای رساندن خون به تمام بدن در کار است؛ دل.۲. میان و وسط چیزی.۳. [قدیمی] سیم و زر ناسره.۴. (ادبی) = مقلوب۵. قسمت میانی لشکر، ...
-
خواندن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [پهلوی: xvāntan] xāndan ۱. قرائت کردن؛ مطالعه کردن.۲. دعوت کردن به مهمانی.۳. (مصدر لازم) آواز خواندن.۴. تحصیل کردن؛ درس خواندن.۵. کسی را صدا زدن.۶. احضار کردن.۷. فرا گرفتن؛ آموختن.۸. (مصدر لازم) مطابق و هماهنگ بودن: این امضا با امضای او ...
-
پس
فرهنگ فارسی عمید
(حرف اضافه، قید) [پهلوی: pas، مقابلِ پیش] pas ۱. بنابراین: او بیمار شد، پس به مدرسه نرفت.۲. آنگاه؛ آنگه؛ بَعد از آن: بچهها بلند شدند، پس استاد آمد.۳. (اسم) عقب؛ پشت سر: ◻︎ تنِ من جمله پسِ دل رود و دل پس تو / تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند (منوچهر...
-
تن
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ تنیدن) tan ۱. = تنیدن۲. تننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): تارتن.〈 تن دادن: (مصدر لازم) [مجاز] = 〈 تن دردادن〈 تن دردادن: (مصدر لازم) [مجاز] راضی شدن به امری؛ حاضر شدن برای کاری.〈 تن زدن: (مصدر لازم) [مجاز]١. خودداری کردن.٢....
-
پهلو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: pahlūk، جمع: پهلوها و پهلُوان] pahlu ۱. کنار؛ یک طرف چیزی.۲. ضلع.۳. یک سمت بدن.۴. کنار سینه و شکم: ◻︎ خار است به زیر پهلوانم / بی روی تو خوابگاه سنجاب (سعدی۲: ۳۱۹).〈 پهلو تهی کردن: [مجاز] دوری کردن و کناره کردن از کاری؛ زیر بار نرف...
-
زخم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: zahm] zaxm ۱. (پزشکی) هر نوع شکافی که بر روی پوست ایجاد شود؛ جراحت.۲. [قدیمی] ضربه.۳. (موسیقی) [قدیمی] = زخمه۴. [قدیمی، مجاز] صدایی که از ساز بلند میشود.〈 زخم خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] زخم برداشتن؛ زخمی شدن؛ مجروح شدن.〈 زخم ...
-
داد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dāt] dād ۱. [مقابلِ بیداد] عدل؛ انصاف: ◻︎ در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگهدار پند (فردوسی۲: ۷۹۹)، ◻︎ جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستمپیشه عدل است و داد (سعدی۱: ۹۸).۲. [عامیانه] بانگ بلند؛ فریاد؛ فغان: ◻︎ برفت آن گلبن...
-
روان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ravān ۱. در حال جریان؛ جاری: ◻︎ یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی: ۲/۴۲۶).۲. آنکه راه میرود؛ رونده.۳. [مجاز] ملایم و آرام.۴. [عامیانه، مجاز] حفظ؛ از بر؛ بَلَد.۵. (قید) [عامیانه] به آرامی و نرمی: چرخش روان میچرخید.۶...
-
داغ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: dāk] dāq ۱. [عامیانه] بسیارگرم؛ سوزان.۲. [مجاز] جالب؛ هیجانانگیز.۳. (اسم) [مجاز] نشانه.۴. (اسم) [مجاز] غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد: ◻︎ ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان / حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟ (صائب:...