کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بلد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بلد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] balad ۱. راهبر؛ راهنما.۲. کسی که راهی را بشناسد یا کاری را بداند.۳. شهر؛ سرزمین.۴. نودمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۰ آیه؛ الفجر.〈 بلد شدن: (مصدر متعدی) [عامیانه]۱. کاری را یاد گرفتن.۲. راهی را شناختن.
-
جستوجو در متن
-
بلدان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ بَلَد و بَلْدَة] boldān = بلد
-
بلده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: بلدَة، جمع: بِلاد و بُلْدان] [قدیمی] balde = بلد
-
بلاد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: جمعِ بَلَدِ و بَلَدَه] belād = بلد
-
کندر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] kandar شهر؛ بلد.
-
راهشناس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) rāhšenās کسی که راه را بلد باشد و دیگران را راهنمایی کند؛ شناسندۀ راه؛ راهدان.
-
راهبر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹رهبر› rāhbar ۱. راهنما؛ کسی که دیگری را راهنمایی میکند.۲. آنکه راهی را بلد باشد و راه به مقصد ببرد.
-
تبعید
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] tab'id ۱. بیرون کردن کسی از محل اقامت خود و به جای دیگر فرستادن، بهعنوان نوعی مجازات؛ نفی بلد.۲. دور کردن.
-
راهدان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) rāhdān کسی که راهی را بلد است؛ دانندۀ راه؛ آشنا به راه؛ راهبر؛ راهنما: ◻︎ هم او راهدان هم فرس راهوار / زهی شاه مرکب زهی شهسوار (نظامی۵: ۷۵۰).
-
هرکاره
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] harkāre ۱. کسی که هرکاری را بلد باشد و به همۀ کارها دست بزند؛ همهکاره.۲. (اسم) دیگ سنگی که در آن آش یا آبگوشت طبخ میکنند.۳. (اسم) پیک؛ قاصد.۴. (اسم) جاسوس.
-
یاد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) yād ۱. حافظه؛ ذهن.۲. خاطره.〈 یاد آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] به خاطر آمدن.〈 یاد آوردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) = 〈 به یاد آوردن〈 یاد دادن: (مصدر متعدی)۱. آموختن کاری به کسی؛ تعلیم دادن.۲. [قدیمی] یادآوری کردن.〈 یاد داشت...
-
روان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ravān ۱. در حال جریان؛ جاری: ◻︎ یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی: ۲/۴۲۶).۲. آنکه راه میرود؛ رونده.۳. [مجاز] ملایم و آرام.۴. [عامیانه، مجاز] حفظ؛ از بر؛ بَلَد.۵. (قید) [عامیانه] به آرامی و نرمی: چرخش روان میچرخید.۶...