کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
برهم زدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
تنغیص
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tanqis مکدر ساختن عیش؛ تیره کردن و برهم زدن عیش کسی.
-
نکث
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی، مقابلِ عهد] [قدیمی] naks شکستن پیمان؛ برهم زدن بیع یا پیمان.
-
آشوردن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹آشوریدن، آشردن› [قدیمی] 'āšurdan ۱. درهم کردن؛ برهم زدن؛ زیرورو کردن؛ شورانیدن.۲. درهم ریختن؛ آمیختن؛ سرشتن.
-
خیار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] xiyār ۱. (فقه، حقوق) اختیار فسخ، برهم زدن، یا تنفیذ معامله یا عقد.۲. (صفت) [قدیمی] برگزیده.
-
اقاله
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: اقالَة] ‹اقالت› 'eqāle ۱. (حقوق) فسخ کردن بیع؛ پس خواندن و برهم زدن معامله.۲. [قدیمی] درگذشتن از گناه.
-
غمزه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: غمزة] qamze ۱. اشاره با چشم و ابرو.۲. برهم زدن مژگان از روی نازوکرشمه: ◻︎ فغان از آن دو سیهزلف و غمزگان که همی / بدین زره ببُری و بدان زِ رَه ببَری (عنصری: ۳۴۹).
-
شلوغ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [ترکی] šoluq ۱. پرازدحام.۲. بینظموترتیب.۳. پرسروصدا.〈 شلوغ کردن: (مصدر لازم)۱. سروصدا کردن.۲. نظم و ترتیب جایی را برهم زدن.۳. [مجاز] جلوه دادن موضوعی بزرگتر از آنچه هست؛ اغراق کردن.
-
برچیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹ورچیدن، برچدن› barčidan ۱. [مجاز] بههم زدن و از میان بردن یک شرکت، حکومت، و مانندِ آن.۲. [مجاز] برهم پیچیدن و جمع کردن بساط و دستگاهی.۳. [قدیمی] دانهدانه برداشتن چیزی از روی زمین.۴. [قدیمی] برگزیدن و برداشتن چیزهای مرغوب و پسندیده از ...
-
سلخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] salx ۱. روز آخر ماه قمری که در شام آن هلال در آسمان دیده شود؛ آخر ماه قمری.۲. (اسم مصدر) کندن پوست گوسفند یا حیوان دیگر؛ پوست کندن.۳. (ادبی) یکی از انواع سرقات ادبی که شاعر لفظ و معنی را از دیگری گرفته و با برهم زدن ترکیب عبارت ...
-
زیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: azīr] zir ۱. [مقابلِ بالا و زبر] پایین؛ ته.۲. علامتی به شکل «ـِ» که در پایین حرف گذاشته میشود؛ کسره.۳. (صفت) [مقابلِ بم] (موسیقی) صدای پست و نازک؛ صدای باریک.〈 زیر لب: [مجاز] سخن آهسته؛ سخنی که کسی آهسته با خود یا دیگری بگوید.&la...
-
هم
فرهنگ فارسی عمید
(ضمیر) [پهلوی: ham] ham ۱. یکدیگر.۲. (پیشوند) همکاری؛ مشارکت (در ترکیب با کلمۀ دیگر): همسایه، همنشین، همخواب، همکار، همراه، همدست، هماورد، همدم، همزاد، همسر، همگروه، همنفس، همسفر، همدرس، همعنان، همصورت، همسیرت.۳. (قید) هردو؛ همه: هم این، هم آن...
-
دست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dast، جمع: دستان] dast ۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپ...
-
سر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sar] sar ۱. (زیستشناسی) عضو بدن انسان و حیوان از گردن به بالا که مغز و چشم و گوش و بینی در آن قرار دارد.۲. [مجاز] آغاز و اول چیزی: سر زمستان، سر سال.۳. [مجاز] بالای چیزی: سر درخت، سر دیوار، سر کوه.۴. [مجاز] نوک چیزی: سرِ انگشت، سر سوزن...
-
چشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: čašm] če(a)šm ۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان.۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد.۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: ◻︎ گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲).۴. [عامیانه، مجاز] = &l...