یخ بند. [ ی َ ب َ ] (اِ مرکب ) ژاله . جلید و تگرگ . (ناظم الاطباء). || (نف مرکب ) یخ بسته . منجمد و فسرده :
حوضه ای دارد آسمان یخ بند
چند از این یخ فقع گشایی چند.
|| (حامص مرکب ) یخ بندان . فسردگی از بسیاری سرما. (ناظم الاطباء). به معنی مصدری یعنی یخ بستن . (آنندراج ): روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب براند و خود را از اسب جدا کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
تا نشد سرما نیفتادم به وقت پوستین
چله ٔ یخ بند قاری کرد آگاهم دگر.
هراسان کرده یخ بندش ملک را
ز سرما سوخته روی فلک را.
و رجوع به یخ بندان شود.