گوریش . [ گ َ / گُو ] (ص مرکب ) گاوریش . احمق . گوبروت :
نبود باید گوریش تا به آخر عمر
که مردمان به چنین ضحکه ها شوند سمر.
گر او از این پس گوریش خوانَدم شاید
وز این حدیث نباید مرا نمود عدول .
بود اندر جهان چو من گوریش
باشد اندر جهان چو من نادان .
رجوع به گاوریش و گوبروت شود.