گوانجی . [ گ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (ظ. از: گوان (ج ِ گو) + جی ، پسوند اتصاف ، قیاس شود بامیانجی ) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). دلیر و پهلوان . (برهان ). پهلوان . بهادر. (فهرست ولف ) :
میان سخنها میانجی بوید
مخواهید چیزی گوانجی بوید.
چو شاپور مهتر گوانجی بود
که اندر سخنها میانجی بود.
به درگاه شاهت میانجی منم
که در شهر ایران گوانجی منم .
|| سپه سالار. (برهان ) (رشیدی ) (جهانگیری ). رجوع به گونجی شود.