گمان بردن . [ گ ُ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) پنداشتن . توهم . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). ظن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ) :
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست .
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش .
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد به دست آنچه بردی گمان .
گمانی چنان بردم ای شهریار
که دارد مگر آتش اندر کنار.
نه آن ِ تو است ای برادردر او
هر آنچش گمان می بری کآن تراست .
ایدون گمان بری که گرفتستی
در بر به مهر خوب یکی دلبر.
هزاردستان با فاخته گمان بردند
که گشت باران درجام لاله باده ٔ ناب .
بوزینگان ... گمان بردند که آتش است . (کلیله و دمنه ). و نباید که آنرا که صید خود گمان بردی در قید شوی . (سندبادنامه ص 309). چون این حرکات نامضبوط و این هذیانات نامربوط از وی ظاهر گشت ، گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است . (سندبادنامه ص 76).
گمان برد کآبی گزاینده خورد
در او زهر و زهر اندر او کار کرد.
گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم
مرا پیر خراباتی جوابی داد مردانه .
تو خود را گمان برده ای پرخرد
انایی که پر شد دگر چون برد؟
او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه رو.