گمانی . [ گ ُ ] (حامص ) آنچه تصور شود. آنچه به گمان درآید. گمان . تصور :
نهادند خوان گردباغ اندرون
خورش خواستند از گمانی فزون .
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بُد گمانی مرا از نخست .
- بدگمانی ؛ گمان بد بردن . سؤظن . سؤتفاهم : گفتم : (بوالحسن )... مردی سخت بخردو فرمانبردار است ... گفت : چنین بود اما می شنویم که بدگمانی افتاده است . (تاریخ بیهقی ). این مقدار با بنده (عبدوس ) گفت (آلتونتاش ) و در این هیچ بدگمانی نمی نماید. (تاریخ بیهقی ). به برکت این افسون نه کس مرا بتوانستی دید و نه از من بدگمانی صورت بستی . (کلیله و دمنه ).
- بی گمانی کردن چیزی ؛ خالی کردن آن :
وز آن پس همه شادمانی کنید
ز بدها روان بی گمانی کنید.