گلعذار. [ گ ُ ع ِ ] (ص مرکب ) گلرو. خوش صورت . نیکورخ . آنکه سیمایی چون گل دارد :
همه ساله روشن بهاران بدی
گلان چون رخ گلعذاران بدی .
منادی میکرن شهر و به شهرو
وفای گلعذاران هفته ای بی .
به هر حمله شمال اکنون بریزد
گنه ناکرده خون گلعذاری .
جوانی دید سروقد، ماه خد، گلعذار، آفتاب رخسار. (سندبادنامه ص 104).
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه ٔ آن سرو روان ما را بس .
کنار آب رکناباد و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش .