گلاب .[ گ ُ ] (اِ مرکب ) عرق گل سرخ که ماءالورد است و از برگ گل آب مستفاد میشود که مزیدعلیه گل یا به معنی گل بطریق مجاز بود و تلخ ، چکیده ، ناب از صفات گلاب است و گلاب یزدی و صفاهان و گلاب عراق بهترین اقسام اوست .(آنندراج ). قَفیل . جُلاب . (منتهی الارب ) :
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب .
ندید از درخت اندر او آفتاب
به هر جای جوی روان چون گلاب .
نهادند کافور و مشک و گلاب
بگسترد مشک از بر جای خواب .
این یکی گل برد سوی کوهسار ازمرغزار
وآن گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار.
زین پیش گلاب و عرق و باده ٔ احمر
در شیشه ٔ عطار بدو در خم خمار.
گویی که همه جوی گلاب است و رحیق است
جوی است بدیدار و خلیج است بکردار.
از شرف مدح تو در کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب .
آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل
خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی .
اندرین ره ز شعر حجت جوی
چون شوی تشنه ٔ جلاب و گلاب .
آب در گشتن است همچو گلاب
چون نگردد بگندد از تف و تاب .
به هر سو یکی آبدان چون گلاب
شناور شده ماغ در روی آب .
ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار
دردسر روزگار برد به بوی گلاب .
ایمه نه بغداد جای شیشه گران است
بهر گلاب طرب فزای صفاهان .
گلاب صفاهان و مشک طراز
سر نافه ٔ شیشه را کرده باز.
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت .
گه از گلها گلاب انگیختندی
گه از خنده طبرزد ریختندی .
چه گریی کز غم گل خون نریزد
چو گل ریزد گلابی چون نریزد.
در این افسانه شرط است اشک راندن
گلابی تلخ بر شیرین فشاندن .
ای پسر این رخ به آفتاب درافکن
باده ٔ گلرنگ چون گلاب درافکن .
اگر برکه ای پرکنند از گلاب
سگی در وی افتد شود منجلاب .
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کآن شاهد بازاری وین پرده نشین باشد.
گر چرد در چمن خلق تو زنبور عسل
چه عجب گر ز گل شمع بگیرند گلاب .
ز بس گریسته ام گل فتاد در چشمم
کنون به حسرت از آن گل گلاب میگیرم .
گل شو و منما به چشم مردم دنیا گلاب
کی به هوش آید مزن بر صورت دیبا گلاب .
ز گریه عاقبت کار گل فتاد به چشم
ز گل گلاب کشیدم گل از گلاب گرفتم .
به تدبیر دگر از خواب غفلت برنمی خیزم
ز هم پاشیدن اعضا مگر باشد گلاب من .