گرمی . [ گ َ ] (حامص ) حرارت . (دهار) (آنندراج ). مقابل سردی : سُعر، سُعار؛ گرمی آتش . صِلاع ؛ گرمی آفتاب . شَواظ، سواظ؛ گرمی آفتاب . (منتهی الارب ) :
زمینش ز گرمی همی بردمید
ز پوست ددان خاک شد ناپدید.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.
گرمی و سردی ترا هر دو مثال است از ستم
ز آن همی هر یک جهان را زشت و نازیبا کند.
گرمی را سردی ساز و سردی را گرمی . (کیمیای سعادت ). پس از روزگار جوانی مزاج او [ مردم ] گرم و خشک باشد و این گرمی که جوانان را باشد همان گرمی است که اندر طفلی و کودکی بوده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
سعدی از گرمی بخواهی سوختن
بس که شیرینی تو از حد میبری .
|| مجازاً بمعنی تندی . حدت . شدت . گفتار سخت . عتاب . خشم :
بنرمی چو گردون نهد روزگار
درشتی و گرمی نیاید بکار.
ای بدیدن کبود و خود نه کبود
آتش از طبع و در نمایش دود
ای دو گوش تو کر مادرزاد
با توام گرمی و عتاب چه سود.
از این در فراوان سخن یاد کرد
تهی شد دل یوسف از خشم و درد
شدش گرمی از مغز یکسر برون
چو گل گشت رویش که بد همچو خون .
جهاندار چون نامه را کرد گوش
دماغش ز گرمی درآمد بجوش .
ترا با چنین گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی از آتشی .
شتاب گیردو گرمی بوقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه .
- گرمی هنگامه ؛ شدت آن :
گرمی هنگامه و زر هیچ نه
زحمت بازار و دیگر هیچ نه .
|| کنایه از جلدی و تیزروی . (آنندراج ). زودی . بالفور. شتاب .تعجیل : گفت برادرم محمد را آنجا به کوه تیز بباید داشت و یا جای دیگر که اکنون بدین گرمی به درگاه آوردن روی ندارد. (تاریخ بیهقی ).
به گرمی کار عاقل به نگردد
به تک دانی که بز فربه نگردد.
به آهستگی کار عالم برآر
که در کار گرمی نیاید بکار.
ز گرمی ره بکار خود نداند
ز خامی هیچ نیک و بد نداند.
|| اخلاص و محبت . (آنندراج ). نزد صوفیه حرارت محبت را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ) :
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم .
|| «سرشار» از صفات اوست . (آنندراج ).
- گرمی بازار ؛ رواجی :
اولین کس که خریدار شدش من بودم
مایه ٔ گرمی بازار شدش من بودم .
با ترکیبات ذیل آید و معانی مختلف دهد:
دهن گرمی . دل گرمی . دهان گرمی . خون گرمی .