گردنکشی . [گ َ دَ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) تکبر. غرور. سرکشی . (آنندراج ). خودستایی . خودخواهی . تمرد. عظمة. عظموت . عظامه . (منتهی الارب ). عُتو. (منتهی الارب ) :
جز از کهتری نیست آئین من
مباد آز و گردنکشی دین من .
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شادی و گردنکشی را سزی .
... و پیغمبران ما را خوار دارند و گردنکشی نمایند یکی را گردنکش تر بر ایشان ... (قصص الانبیاء ص 179).
غفلت اندر طاعت سلطان و حق گردنکشی است
گردن گردنکشان را تیغ باید یا طناب .
ای شاه اولوالامر که شاهان جهان را
گردنکشی از طاعت تو عین گناه است .
آه از این دل کزسر گردنکشی
خون خاقانی به گردن میکند.
ندیدم در تو بوی مهربانی
بجز گردنکشی و دل گرانی .
اگرگردنکشی کردم چو میران
رسن در گردن آیم چون اسیران .
چو گردن برآرم به گردنکشی
نه ز آبی هراسم نه از آتشی .
چو با سفله گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی .
چو کاری برآید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردنکشی .
که تا چند از این جاه و گردنکشی
خوشی را بود در قفا ناخوشی .