گرا. [ گ َرْ را ] (ص ، اِ) گرای . حجام . (غیاث ). سرتراش و دلاک . (برهان ). حلاق . مزین :
بمکد واﷲ خواجه بمکد واﷲ
... چون کبه بمکد گرا.
گر بچخد گردن گرا بزن
ورنه قدمگاه نخستین بکن .
اینچنین گرای خائن را ببین
ما گمان برده که باشد او امین .
شیشه ٔ پرخون که گرا می مکد
بر امید نفع دل خوش میکند.
کاکا نامت چگونه آقا کردی
کافر نکند آنچه تو گراکردی
ریحان سیاه مادرت سیده نیست
چون اسم شریف خود شریفا کردی .
|| بنده که در مقابل آزاد است . (برهان ). بنده و غلام سیاه . (آنندراج ) :
ترک فلک هندوی گرای اوست
در کف مهر آینه ٔ رای اوست .
|| آهنی پهن باشد دسته دار و در دو طرف آن ریسمان بندند یکی دسته ٔ آن را بگیرد و دیگری ریسمان را بکشد تا زمین شیار کرده ٔ ناهموار را بدان هموار کنند و آن را به عربی مسلفه و مسواط خوانند. (برهان ). || گاهی این لفظ را بطریق دشنام هم بزبان آورند. (برهان ).